۱۳۹۸ دی ۲, دوشنبه

23 Dec 2019




    این مهر ز ماست آنچه داری خالیست
از خود بخدا که غیر آن بیماریست
دنبال هرآنچه میروی رویاییست
یوسف به چه است و ما زان بیخبریم
ره جز ره حق بری ز هر زیباییست




23 Dec 2019




غمدار لباس عاقلی برپوشم
 دلدار، لباس عاشقی برپوشم
گه این و گه آن پوشم و چرخی بخورم
با نیت خیر و بندگی برپوشم
 

23 Dec 2019



    این مهر ز ماست آنچه داری خالیست
از خود بخدا که غیر آن بیماریست
دنبال هرآنچه میروی رویاییست
ره جز ره حق بری ز هر زیباییست


یوسف به چه است و ما زان بیخبریم
این راه به خود شگفت و پر زیباییست

۱۳۹۸ آذر ۳۰, شنبه

21 Dec 2019




آنی (آن دم) که عزیزی به قضا رفت ز این دست
این بازی حق برد مرا تا ته بن بست
ناخقته به این دام نیفتاد و بفهمید
هر دست بدادن قدمی شد به ره مست

۱۳۹۸ آذر ۲۸, پنجشنبه

19 Dec 2019



زمانه خواست مرا این زمین چه ساخت مرا
ز حکمتی دلم آزرد و سر شکافت مرا
رخم ز زخم فراوان توان خنده گرفت
چو لب به خنده برآورده ام شناخت مرا

۱۳۹۸ آذر ۲۷, چهارشنبه

18 Dec 2019


چو عاشقی به تمنای عشق از ما شد
چو عاشقی به نوای نیی ز خود ما شد
ز او بپرس چه شد رست گل چو گرما شد

سلام داد دلم بر کرشمه های نگاه
چه گویم آنچه شکایت کنم به فردا شد
  
شکایت نفس از شکوه های آنکس شد
که خود روانه بره گشت ول چه اغوا شد
 
ز جام جم که به دم در دلم مکان دارد
بپرس کیست که داند که مرده احیا شد

شهادت گل و بلبل که از دلم داند
بگویدت بخرد نیست آنکه درجا شد
 
به چشم هر که ز ره مانده شکوه عاشق
چو تسمه زخم بزد بر منی که مبنا شد
  
ز پشت درد و دل بیقرار خم جاری است
بگو چه شد ز شرابی خرد هویدا شد
 
چه خوانی از که بگویی خمار تا به کجا
بسوز دل به نگاری رسی که حاشا شد

18 Dec 2019



ز آنکه ولوله ها کرد و پر فغان باشد
ز آنکه ولوله در این سر و فغان باشد
نپرس چون که غم آن منظر گران باشد 
  
نباش دلزده از دست بی هنر که نوشت
چه خالی از نفس آنکس که کج گمان (شه گمان) 
باشد
کمند دولت برتر به دامن بشرم
 چه باکم است به وقتی که دل عیان باشد
به سوز دل بنوازم به رمز پرده دری
ز پشت پرده چه گویم که خوش هر آن باشد
  
جماعتی به تمنای قطره هنری
ز جوش عشق شد آن خط که شه مکان باشد

کمال دولت حق بر من از نفس جاریست
که جوش میزند از عشق گر بیان باشد

نه هر شراب بیاورد بر تو مستی حق
درود من به شرابی که شوکران باشد
  
خمار در سر این راه پر ز حیرت ماند
خوشا دلی که به معشوق هم جهان باشد


مترس از سر تاسی که بد بدل بنشست
ز آن بترس که دل را به سر عنان باشد
ز آن بترس که دل دست سر عنان باشد  

  
بدست حق بخورم مشتلق ز آنور رخ
که بار هر دو به کولم شده گران باشد

18 Dec 2019



شرر ز وسوسه حافظ از میان برخاست 
بگفت این چه نوا شد ز آسمان برخاست
  
نهایت خرد آن با خبر ز دل میدید
که از چه تاک چنین خم برای جان برخاست
  
مکن تو ولوله در سر شنو ز عشق و هنر
ز همرهی که ز این خم به لا مکان برخاست
   
هر آنچه جاجم پر نقش و نور بربافی 
برای سیر سلیمان یکی چنان برخاست

ز دار درد و مکافات چه شد بجان حاصل
ز درد جان چه نوایی ز قلب مان برخاست
   
چنین سرود خوش الحان که گوش خوش بنشست
ز درد تیغ تو بر شوکت جهان برخاست
 
شفاعت از طلب عشق شد به همت حق
به همتش فلق از عمق جانمان برخاست


نگو چه شد که چنین لطف حق بدل بنشست
بگو چه شد که لیاقت ز لا زمان برخاست
   
خمار منتظر مستی است لحظه شمار
ببیند آنکه چو تیر از دل کمان برخاست




18 Dec 2019



دخیل هرکه به هر نحو بسته ای زنهار
شود سرت ز بهانه پر و ز غم سرشار
 
نبود هیچ دوایی به کام سر خوش خیم
ننه دلت به سزایی گرو سر بیمار
 
شهامت از نفس عشق شد بپا در دل
نبود توبه دروغی که صد شود تکرار
که نیست شرط برای نشستن و نشخوار
 
من ار بدم به سیاهی به ذل و عمق حضیض
چه گوییم که من آن چهره ام ز تو بر دار
 

بدرد تو اگرم داد میزنم ز وجود
ببین که بیتو نشانم شده چنان مردار


ز من نپرس چرا این شد و چرا او رفت
ز خود بپرس چرا نارضایی از پندار
 
به دم دلی شود اندر نگاه عریانی
نما به منکه خرابم بچنگ صد کفتار
 
اگر غمی ز سیه چشم تو به دل افتاد
مزن مرا که بقصدی خوشم، به چپ (غلط) (به بد) گفتار
  
درخت عشق چو خواهی بکن زجان چاهی 
که سیب سرخ نجنبد به کام کس خودکار
  
 خمار عشق چه داند ز زخمه های عجل
چرا زنید به او نیش بهر این زنار
 





  

۱۳۹۸ آذر ۲۶, سه‌شنبه

17 Dec 2019




این بلور لغت از نغمه خندان یار است
ما همان شیشه گر و شیشه ز حق در کار است
در سکوتی که هرآن نغمه و نعمت جاری است
ما اشارت بکنیم مابقی از عطار است

۱۳۹۸ آذر ۲۵, دوشنبه

16 Dec 2019


حال بیحالی برایم باز شد
جمله گیتی با دلم همراز شد
 
من نه انسانم ندانم این جهان
خواه انسانی به جانم آز شد
 
سوزم از نادانی این سرزمین
درد دارم در تنی کو ساز شد

نا بدارم خلق را فهم بیان
از زمانی کو خزانی باز شد
 
درد بیدرمان بجان آویختم
حال من از آن چنان شهناز شد
 
بس بگشتم من به رد همنشین
ول نجستم جان چه بی انباز شد
 
دردها خالی شد از حلقوم شق
این بشد کو راه حق آغاز شد

نور گشت این دل ز تن پرواز کرد
آشنایی با دلم مهناز شد

کس صدایم نازند در این زمین 
کار من پایان در این پرواز شد

ای خمار از دل چو عشقی میدهی
عشق ده بر آنکسی غمباز شد


16 Dec 2019


دیده ها تر می‌شود دم واپسین
من چه هستم چیست این نام سمین
   
قرعه وارستگی بر دل نشست
تا به کی گردم بدنبالش متین
   
من به انسانی نوایم راه نیست
تا به کی گردم پی آن همنشین
   
درد ناهمبستگی در سر بشد
دل بدادم جزء ول باشد کمین
  
می‌روم اندر پی آن خیر ره
تا که سر دارم بدار آن ثمین
  
درد انسانی چو از تن باز خاست
میسپارم من به آن یار معین
   
گر ندارم من توان ره در فنا
بر مرا زین جسم درمانم چنین
   
طوطی دل گشته ات گشتم چرا
دامنم پاره است و گشتم این مهین
   
شوکران گشته نیازم روز و شب
تا به کی دادم نشاید بر زمین
   
این خمار همدرد خواهد بی دوا
بل بفهمد درد در این واپسین

۱۳۹۸ آذر ۲۴, یکشنبه

15 Dec 2019




غم فراق تو شد هطراز آن خبری
که می‌شود چو شفا بهر حال بیخبری
جماعتی شده از عشق تو بدل بیمار
خجسته باد چنین درد و رنج باخبری 

15 Dec 2019




حلاج ز عشقی بسر دار بیفتاد
نوری شد و از منبر بالا بدل افتاد
دل سوخت ز نور و ز جهان پر زد و سر زد
بر هفت جهان و ز رخش پرده بیفتاد

۱۳۹۸ آذر ۲۲, جمعه

13 Dec 2019


هزار بار درانیده ام ز تن جامه
سر نرفتن تو چون زنم ز سر چانه
 
شهاب بی رمقی گشته ام به افلاکت
که نامه ام ببرد نزد پیر میخانه
 
سرم ز باد پر و چشم همچو چشم خدا
چه کرده ام که دلم خون و گشته دیوانه
 
به آن نوا که هرآن مفتی خدا رقصید
شدم ز عشق تو مفلس ولی چه رندانه
 
به هر نسیم بچرخم به بوی نرگس تو
به چرخ خود نفسی دارم و به دل خانه
 
درود حق و ظرافت بداده ام شعری 
که مهر آن بشود چون نسیم مستانه
  
خمار بیرمق آنگه که بر زمین افتاد
زمانه شد بری از هر هوس به پیمانه
 


۱۳۹۸ آذر ۲۱, پنجشنبه

12 Dec 2019


آنکه نادید ز دل در پس دیوار بماند
آنکه دیوانه لیلی است سر دار بماند
 
رطبی چون برسیده به رهایی افتاد 
آنکه نارس شده اندر سر هر بار بماند
 
مدعی لابه کنان در چه غم خانه گزید
عاشق اندر ره مجنون شده دلدار بماند
  
عاشقی چون ز سرش دید بچاهی افتاد
داغ عشقی بدل دلبر عیار بماند
  
نامه ها بر دل غمگین چو خبر داد نشست
دل رها کرد ز جان وعده به دیدار بماند
  
جمله یاران خدا ره به فنایی بردند
  رو سیاهی به رخ یار گنهکار بماند
 
 دود حق چهره ما چون به سیاهی برده
دل ما سوخت و در تک نفس یار بماند
  
خرده جانی که از آن سوخته عاشق مانده
گریه ها کرد و ز آن بلبل خمار بماند 
  
مال و جان چون که ز مجنون به ندا گشت جدا
عشق بردش ز سرایی که درش خار بماند
 
کفتر عشق چو خونین ز جفا گشت، ببرد
نامه عشق به یاری که چو معیار بماند

داغ دل میکشدم هر نفسی کو رودم
شهره شد آنکه نوایش سر هر دار بماند

ای خمار آنکه برای نفست ساز نواخت
اوست کو برد تو ترا این شب غمدار بماند
 
  









۱۳۹۸ آذر ۱۶, شنبه

7 Dec 2019



هرآنکه فقر شناسد توانگری داند
 نه حافظ است هر که واژه پروری داند
   
هر آنکه منت دیدار عاشقان بکشید
ز دل رهی به مقامات عارفی داند
   
نوای بیخودی از نای آن کسی برخاست
که فرق کفر ز آیین مانوی داند

ز مطلع هنر آنکس به شعر (عشق) آگه شد 
که قدر قافیه و وحی معنوی داند

هر آن گدا که ز عشقی به اوج قاف پرید
  یکی به ما شده اسرار داوری داند
  
درود ماست به تو سرفراز عالم غیب
که صاحب سخن از فن انوری داند
   
  لسان غیب که مه بر دل فلک رویاند
هم اوست کو که ز سر هنروری داند
  
هزار مدعی رمز و راز (بیخودیند) مستی عشق 
  ز آن میان یکی از حال بیخودی داند
   
درود بر قدمی کو به راه حق ماند
ببوسم ارسی آنکس که رهبری داند
   
من آن شکفته حقم نظر کنم به سخن
که ارزد آن به صدی کو سخنوری داند
  
به تیغ او بزنم بوسه از سر دل و جان
همانکه همچو علی مهر حیدری داند

نبرد خنجر و گردن بنام او جایز 
نشان به آنکه دلم راه بی سری داند

بنازمت که برم هردمی به اعجازی
چه غم جوار چو همره که ساحری داند
   
غم فراغ تو در مستی ام بشد چمنی
که رمز رستن از اعماق آدمی داند
  
خمار حافظ اسرار حافظ سخن است
بنازمت که نه کس همچو مرشدی داند
   
کمال شعر خمار قدر فهم آنکس شد
که فرق مغ بچه از پیر معنوی داند

خموش ره به دل عاشقی برد چه بسا
سکوت قدر کلامی است کو نقی داند

صدای عشق ز آن قلب عاشقی برخاست
که یار گمشده در خوش نظر شقی داند

ردای عشق به ابعاد جان آنکس شد
که فرق بیهنری را ز دلبری داند 
  
هزار سال جفا برده ام ز خدمت خلق
  غلامم آنکه ز دل بنده محوری داند
   
غلام همت آنم به اوج باخبری
خدا به ذات هر آن اهرمن خفی داند
  
خمار و حافظ و خاموش و انور و سعدی
یکی ز اینهمگانم که وحدتی داند


7 Dec 2019




دل داور و زان امید باور دارم
در دل صنمی ز هر چه بهتر دارم
امید وصال و ره پر نور علا
چون نور سهیل عشق رهبر دارم

۱۳۹۸ آذر ۱۵, جمعه

6 Dec 2019




ز این جهان به تمنای دل جدا گشتم
ز سر چه مرثیه خواندم ز آن سوا گشتم
بسوز دل ز هر آن دولتی که غم بارید
گذشته خادم مطلق به توده ها گشتم

۱۳۹۸ آذر ۱۴, پنجشنبه

5 Dec 2019


شیخ صنعان دید معشوقی به خواب
جان ز تن جست و زد آن دل را به آب
  
عشق بردش بر سر اوجی کز آن
دید خورشیدی نه هر چشمی عیان
  
شاهدی بر خلقت و بر خویش گشت
تاج بنهاد و ز دل درویش گشت
 
دور زد بی خویش در بحری طویل
گشت آزاد و ز معنا گشت پیل
 
رستگاری شد برایش بندگی
فقر شد راهی برای زندگی
 
غول و دیوش از درون زنجیر کرد
عشق و مهری بر دل آن پیر کرد
 
چشم دل را باز کرد و حق بدید
خود به دم با جان او ملحق بدید
 
شهر ها را درنوردید و ندید 
کج کلاهی بر سر دیو پلید
 
بس خدایی کرد با دل زان نفس
کو ببردش با نوا از آن قفس
 
موج دریا و نوای بلبلان
در خودش دید آن صفای سنبلان
 
پیر عشقی شد به ابعاد جهان
جمله هستی شد برش مهر عیان
 
تار و پود و خامه فرشی بشد
بر سلیمان فرش چون کشتی بشد
 
خضر را او داد آن آب حیات
دم به عیسی شد بدور از آن جهات
 
خلق را از خود بهایی بیش داد
خادمی بر خلق داد کیش داد
 
در میان این زمین و آسمان
داد مهر و گشت از چشمان نهان
 
دود خورد و دل بدادش آن صنم
بر امیدی کو بتابد از جنم
 
چون زمین را دید سر در کار گشت
دل بدار و گل برایش خار گشت
 
گشت دنبال همان معشوق پاک
کو رهایش کرد از زندان خاک
 
آن پری را گفت ای شیرین بیان
دانی آن عشقی که بردم از میان
 
در فرای این زمین و دود و دم
بس سخنهای نگفته باشدم
 
خواهمت گویم سخنهای نهان
از سریر و منبر آن ذوالجنان
 
خواهمت با من بیایی تا رها
بس شوی از تن ببینی چون خدا
 
راه حق را در ببینی پر زنی
آتشی بر این معما برزنی
 
گر تورا عشق حقیقی داور است
پس چرا از غیر و در سر باور است
 
تا به کی خوانی نماز و داد حق
چون شعاری برده‌ی از حلق شق
 
رستگاری باید ار خواهی چنین
روشن از مهرت شود این سرزمین
 
کوله بگذار و براه حق بیا
بند از پا کن در این ابلق بیا
  
در رهایی همچو ابراهیم باش
اسمعیل داده رها از سیم باش
 
این نهایت امتحانت باشدی
گر رهایی از مصیبت شایدی
  
برده فرزند چون گشتی چنین
دان که این ترس است در این واپسین
 
حجتی را از برایت خواهمی
چون همانی که برایم دادمی
 
سردی از بی باوری از دل رود
چون ببینی هر شرر از دل رود
 
شادی فرزند بس باشد گزک
چون که ترس است آن دلیل بی کلک
 
دان که او ناشد برای خواه تو
گر خدا دانی بشد همراه تو
 
هر کسی درسی به این راه است و بس
درس فرزندت نباشد خواه کس
 
درد دارد کندن از خود این بدان
رستگاری درد دارد ای جوان
 
درد نا باید شود رنجی براه
چون که دردی باید و گنجی بخواه
 
شهر عشق و بیدل و دیوانگی 
باشد آن لازم بر رندانگی
  
هرچه گویی از پس این در سخن
حرف سر باشد برای انجمن 
  
حرف‌هایی بس متین و پر جلا
ول کند دل را اسیر و مبتلا
  
طوطی دل شو ز سر خاموش باش
هر نفس بین و بدل مدهوش باش
 
درد ها درمان شود گر بینی اش
رنج ناشاید شود در سینی اش
 
لیلی صنعان بچرخاندش ز حرف 
کفر نسبت داد چون گرما به برف
 
داد نفرینی به صنعان که ای متین
کی بداده حق فرزندش چنین
 
کفر میگویی و نادانی ز من
نیست فرزندم چنین حقی به من
 
من نخواهم کردن این رفتار زشت
کیست کو داند ز راز سرنوشت
  
این ولد حقی بگردن دارمی
اوست چون سرباز و من سردارمی‌
 
شیخ گفتش ای صنم برخیز و پوش 
این حقیقت ماست باهم شد بجوش
 
گر مرا خواهی گذر از هر ولد
در کنارم باش و من بر تو بلد 
 
دختر از این حرف بس آشفته گفت
با نهایت خشم را در خود بجست
  
من بدانم بهتر از هر مهتری
رمز فرزند و چه باشد بهتری
  
این بگفت و در بر صنعان ببست
او بگریه لابه ها کرد و نشست
  
دست بردش بر دعا و کبریا
گفت ای بهتر ز هر نام و نما
 
این چنین لیلی چرا با من نرفت
من بدونش راه نتوانم برفت
 
او برایم بندهایی باز کرد
روح از عمق تنم پرواز کرد
 
گر بخدمت گشته ام از آن اوست
بی پر و بی بال چون راهم به دوست
 
این نگار من نشد بو جهل شد
باعث سر درگمی در رحل شد
 
ناگهان از رب صدایی برشنید
در دلش لرزید و نیرویی دمید
  
این نگار از ما بیامد بهر تو
تا ندایی بر دهد از شر تو
 
گر که او فرزند دارد بر دلش 
نیست فرقی با تو ای دیوانه وش
 
گر که از فرزند بندی داردی
اوشده بندی به پایت ای رهی
 
خود ز او پایین تر از رسوا شدی 
کوست آن دردی که بی درمان شدی
  
اسمعیلت لیلی ات باشد بدل
آن رهاگر بند گشتن ای خجل
  
گر خدا خواهی رها کن هر صنم
نیست جز او منبری بی غل و غم
 
گر صنم بنمود بر تو راه حق
او ز ما شد رهبر و در شب فلق
  
باقی راه و بقای انجمن 
دست ما باشد نه با حرف و سخن
 
چون برایت لیلی حق شد نمود
گر دلت شد باز از باب وجود
  
باز لیلی ها برایت آمدی 
گر مرا خواهی تو ای مرد جنی
  
ناشوی تنها تو گر دل با منی
هست گیتی بر تو نور مبتنی
 
هر غباری بر تو چون لیلی شود
گر خدا خواهی کمی خیلی شود

درد خود درمان و بر ما مرهم است
درد بی درمان رهایی از غم است
 
چون چنین دردی بدل دیدی نخواب
این ندااز ماست خورشیدت بتاب
 
درد بی درمان ز تو مرهم زتو
باوری بگشود آن محرم چو تو 

خوش بحال آنکه دردی راه داشت
موبدی سرگشته و همراه داشت
   
درد بی درمان تو بس جایز است
هر دمی کو میبرم آن فایز است
 
درد بهر مردم این سرزمین
شد نهایت موهبت بهر جبین
 
درد بر حلاج درمانی بداد
از سرای عشق فرمانی بداد
 
کندن و وراستگی گر خواه توست
درد را اجری بده این راه توست
 
جان فدای دردمندی کو جهید
با شراب حق به پیروزی رسید
 
دیده ها گریان شد این دم واپسین
کی روم من از چنین ملک  و زمین
 
درد بهر توست درمان ای کچول
نابدانی تا بداری سر فضول
  
او بخود بگذار و راه خود برو
منتظر ناشو به چه بیخود مرو






3 June 2020

شراب عشق تو نوشیدم و چکارم کرد دلم به عرش نشاند و ز سر نزارم کرد هزار بار بکردم ز عشق توبه به حق که ناشوم به تو عاشق که بس خمارم کرد غلام آن...