چو عاشقی به تمنای عشق از ما شد
چو عاشقی به نوای نیی ز خود ما شد
ز او بپرس چه شد رست گل چو گرما شد
سلام داد دلم بر کرشمه های نگاه
چه گویم آنچه شکایت کنم به فردا شد
شکایت نفس از شکوه های آنکس شد
که خود روانه بره گشت ول چه اغوا شد
ز جام جم که به دم در دلم مکان دارد
بپرس کیست که داند که مرده احیا شد
شهادت گل و بلبل که از دلم داند
بگویدت بخرد نیست آنکه درجا شد
به چشم هر که ز ره مانده شکوه عاشق
چو تسمه زخم بزد بر منی که مبنا شد
ز پشت درد و دل بیقرار خم جاری است
بگو چه شد ز شرابی خرد هویدا شد
چه خوانی از که بگویی خمار تا به کجا
بسوز دل به نگاری رسی که حاشا شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر