آنکه نادید ز دل در پس دیوار بماند
آنکه دیوانه لیلی است سر دار بماند
رطبی چون برسیده به رهایی افتاد
آنکه نارس شده اندر سر هر بار بماند
مدعی لابه کنان در چه غم خانه گزید
عاشق اندر ره مجنون شده دلدار بماند
عاشقی چون ز سرش دید بچاهی افتاد
داغ عشقی بدل دلبر عیار بماند
نامه ها بر دل غمگین چو خبر داد نشست
دل رها کرد ز جان وعده به دیدار بماند
جمله یاران خدا ره به فنایی بردند
رو سیاهی به رخ یار گنهکار بماند
دود حق چهره ما چون به سیاهی برده
دل ما سوخت و در تک نفس یار بماند
خرده جانی که از آن سوخته عاشق مانده
گریه ها کرد و ز آن بلبل خمار بماند
مال و جان چون که ز مجنون به ندا گشت جدا
عشق بردش ز سرایی که درش خار بماند
کفتر عشق چو خونین ز جفا گشت، ببرد
نامه عشق به یاری که چو معیار بماند
داغ دل میکشدم هر نفسی کو رودم
شهره شد آنکه نوایش سر هر دار بماند
ای خمار آنکه برای نفست ساز نواخت
اوست کو برد تو ترا این شب غمدار بماند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر