۱۳۹۸ آذر ۱۴, پنجشنبه

5 Dec 2019


شیخ صنعان دید معشوقی به خواب
جان ز تن جست و زد آن دل را به آب
  
عشق بردش بر سر اوجی کز آن
دید خورشیدی نه هر چشمی عیان
  
شاهدی بر خلقت و بر خویش گشت
تاج بنهاد و ز دل درویش گشت
 
دور زد بی خویش در بحری طویل
گشت آزاد و ز معنا گشت پیل
 
رستگاری شد برایش بندگی
فقر شد راهی برای زندگی
 
غول و دیوش از درون زنجیر کرد
عشق و مهری بر دل آن پیر کرد
 
چشم دل را باز کرد و حق بدید
خود به دم با جان او ملحق بدید
 
شهر ها را درنوردید و ندید 
کج کلاهی بر سر دیو پلید
 
بس خدایی کرد با دل زان نفس
کو ببردش با نوا از آن قفس
 
موج دریا و نوای بلبلان
در خودش دید آن صفای سنبلان
 
پیر عشقی شد به ابعاد جهان
جمله هستی شد برش مهر عیان
 
تار و پود و خامه فرشی بشد
بر سلیمان فرش چون کشتی بشد
 
خضر را او داد آن آب حیات
دم به عیسی شد بدور از آن جهات
 
خلق را از خود بهایی بیش داد
خادمی بر خلق داد کیش داد
 
در میان این زمین و آسمان
داد مهر و گشت از چشمان نهان
 
دود خورد و دل بدادش آن صنم
بر امیدی کو بتابد از جنم
 
چون زمین را دید سر در کار گشت
دل بدار و گل برایش خار گشت
 
گشت دنبال همان معشوق پاک
کو رهایش کرد از زندان خاک
 
آن پری را گفت ای شیرین بیان
دانی آن عشقی که بردم از میان
 
در فرای این زمین و دود و دم
بس سخنهای نگفته باشدم
 
خواهمت گویم سخنهای نهان
از سریر و منبر آن ذوالجنان
 
خواهمت با من بیایی تا رها
بس شوی از تن ببینی چون خدا
 
راه حق را در ببینی پر زنی
آتشی بر این معما برزنی
 
گر تورا عشق حقیقی داور است
پس چرا از غیر و در سر باور است
 
تا به کی خوانی نماز و داد حق
چون شعاری برده‌ی از حلق شق
 
رستگاری باید ار خواهی چنین
روشن از مهرت شود این سرزمین
 
کوله بگذار و براه حق بیا
بند از پا کن در این ابلق بیا
  
در رهایی همچو ابراهیم باش
اسمعیل داده رها از سیم باش
 
این نهایت امتحانت باشدی
گر رهایی از مصیبت شایدی
  
برده فرزند چون گشتی چنین
دان که این ترس است در این واپسین
 
حجتی را از برایت خواهمی
چون همانی که برایم دادمی
 
سردی از بی باوری از دل رود
چون ببینی هر شرر از دل رود
 
شادی فرزند بس باشد گزک
چون که ترس است آن دلیل بی کلک
 
دان که او ناشد برای خواه تو
گر خدا دانی بشد همراه تو
 
هر کسی درسی به این راه است و بس
درس فرزندت نباشد خواه کس
 
درد دارد کندن از خود این بدان
رستگاری درد دارد ای جوان
 
درد نا باید شود رنجی براه
چون که دردی باید و گنجی بخواه
 
شهر عشق و بیدل و دیوانگی 
باشد آن لازم بر رندانگی
  
هرچه گویی از پس این در سخن
حرف سر باشد برای انجمن 
  
حرف‌هایی بس متین و پر جلا
ول کند دل را اسیر و مبتلا
  
طوطی دل شو ز سر خاموش باش
هر نفس بین و بدل مدهوش باش
 
درد ها درمان شود گر بینی اش
رنج ناشاید شود در سینی اش
 
لیلی صنعان بچرخاندش ز حرف 
کفر نسبت داد چون گرما به برف
 
داد نفرینی به صنعان که ای متین
کی بداده حق فرزندش چنین
 
کفر میگویی و نادانی ز من
نیست فرزندم چنین حقی به من
 
من نخواهم کردن این رفتار زشت
کیست کو داند ز راز سرنوشت
  
این ولد حقی بگردن دارمی
اوست چون سرباز و من سردارمی‌
 
شیخ گفتش ای صنم برخیز و پوش 
این حقیقت ماست باهم شد بجوش
 
گر مرا خواهی گذر از هر ولد
در کنارم باش و من بر تو بلد 
 
دختر از این حرف بس آشفته گفت
با نهایت خشم را در خود بجست
  
من بدانم بهتر از هر مهتری
رمز فرزند و چه باشد بهتری
  
این بگفت و در بر صنعان ببست
او بگریه لابه ها کرد و نشست
  
دست بردش بر دعا و کبریا
گفت ای بهتر ز هر نام و نما
 
این چنین لیلی چرا با من نرفت
من بدونش راه نتوانم برفت
 
او برایم بندهایی باز کرد
روح از عمق تنم پرواز کرد
 
گر بخدمت گشته ام از آن اوست
بی پر و بی بال چون راهم به دوست
 
این نگار من نشد بو جهل شد
باعث سر درگمی در رحل شد
 
ناگهان از رب صدایی برشنید
در دلش لرزید و نیرویی دمید
  
این نگار از ما بیامد بهر تو
تا ندایی بر دهد از شر تو
 
گر که او فرزند دارد بر دلش 
نیست فرقی با تو ای دیوانه وش
 
گر که از فرزند بندی داردی
اوشده بندی به پایت ای رهی
 
خود ز او پایین تر از رسوا شدی 
کوست آن دردی که بی درمان شدی
  
اسمعیلت لیلی ات باشد بدل
آن رهاگر بند گشتن ای خجل
  
گر خدا خواهی رها کن هر صنم
نیست جز او منبری بی غل و غم
 
گر صنم بنمود بر تو راه حق
او ز ما شد رهبر و در شب فلق
  
باقی راه و بقای انجمن 
دست ما باشد نه با حرف و سخن
 
چون برایت لیلی حق شد نمود
گر دلت شد باز از باب وجود
  
باز لیلی ها برایت آمدی 
گر مرا خواهی تو ای مرد جنی
  
ناشوی تنها تو گر دل با منی
هست گیتی بر تو نور مبتنی
 
هر غباری بر تو چون لیلی شود
گر خدا خواهی کمی خیلی شود

درد خود درمان و بر ما مرهم است
درد بی درمان رهایی از غم است
 
چون چنین دردی بدل دیدی نخواب
این ندااز ماست خورشیدت بتاب
 
درد بی درمان ز تو مرهم زتو
باوری بگشود آن محرم چو تو 

خوش بحال آنکه دردی راه داشت
موبدی سرگشته و همراه داشت
   
درد بی درمان تو بس جایز است
هر دمی کو میبرم آن فایز است
 
درد بهر مردم این سرزمین
شد نهایت موهبت بهر جبین
 
درد بر حلاج درمانی بداد
از سرای عشق فرمانی بداد
 
کندن و وراستگی گر خواه توست
درد را اجری بده این راه توست
 
جان فدای دردمندی کو جهید
با شراب حق به پیروزی رسید
 
دیده ها گریان شد این دم واپسین
کی روم من از چنین ملک  و زمین
 
درد بهر توست درمان ای کچول
نابدانی تا بداری سر فضول
  
او بخود بگذار و راه خود برو
منتظر ناشو به چه بیخود مرو






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

3 June 2020

شراب عشق تو نوشیدم و چکارم کرد دلم به عرش نشاند و ز سر نزارم کرد هزار بار بکردم ز عشق توبه به حق که ناشوم به تو عاشق که بس خمارم کرد غلام آن...