شرر ز وسوسه حافظ از میان برخاست
بگفت این چه نوا شد ز آسمان برخاست
نهایت خرد آن با خبر ز دل میدید
که از چه تاک چنین خم برای جان برخاست
مکن تو ولوله در سر شنو ز عشق و هنر
ز همرهی که ز این خم به لا مکان برخاست
هر آنچه جاجم پر نقش و نور بربافی
برای سیر سلیمان یکی چنان برخاست
ز دار درد و مکافات چه شد بجان حاصل
ز درد جان چه نوایی ز قلب مان برخاست
چنین سرود خوش الحان که گوش خوش بنشست
ز درد تیغ تو بر شوکت جهان برخاست
شفاعت از طلب عشق شد به همت حق
به همتش فلق از عمق جانمان برخاست
نگو چه شد که چنین لطف حق بدل بنشست
بگو چه شد که لیاقت ز لا زمان برخاست
خمار منتظر مستی است لحظه شمار
ببیند آنکه چو تیر از دل کمان برخاست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر