دخیل هرکه به هر نحو بسته ای زنهار
شود سرت ز بهانه پر و ز غم سرشار
نبود هیچ دوایی به کام سر خوش خیم
ننه دلت به سزایی گرو سر بیمار
شهامت از نفس عشق شد بپا در دل
نبود توبه دروغی که صد شود تکرار
که نیست شرط برای نشستن و نشخوار
من ار بدم به سیاهی به ذل و عمق حضیض
چه گوییم که من آن چهره ام ز تو بر دار
بدرد تو اگرم داد میزنم ز وجود
ببین که بیتو نشانم شده چنان مردار
ز من نپرس چرا این شد و چرا او رفت
ز خود بپرس چرا نارضایی از پندار
به دم دلی شود اندر نگاه عریانی
نما به منکه خرابم بچنگ صد کفتار
اگر غمی ز سیه چشم تو به دل افتاد
مزن مرا که بقصدی خوشم، به چپ (غلط) (به بد) گفتار
درخت عشق چو خواهی بکن زجان چاهی
که سیب سرخ نجنبد به کام کس خودکار
خمار عشق چه داند ز زخمه های عجل
چرا زنید به او نیش بهر این زنار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر