حال بیحالی برایم باز شد
جمله گیتی با دلم همراز شد
من نه انسانم ندانم این جهان
خواه انسانی به جانم آز شد
سوزم از نادانی این سرزمین
درد دارم در تنی کو ساز شد
نا بدارم خلق را فهم بیان
از زمانی کو خزانی باز شد
درد بیدرمان بجان آویختم
حال من از آن چنان شهناز شد
بس بگشتم من به رد همنشین
ول نجستم جان چه بی انباز شد
دردها خالی شد از حلقوم شق
این بشد کو راه حق آغاز شد
نور گشت این دل ز تن پرواز کرد
آشنایی با دلم مهناز شد
کس صدایم نازند در این زمین
کار من پایان در این پرواز شد
ای خمار از دل چو عشقی میدهی
عشق ده بر آنکسی غمباز شد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر