۱۳۹۸ مرداد ۹, چهارشنبه

31 July 2019



در این باغی که غم ره نیست دلی بیدار می آید
روا شکوه ز ماتم نیست سری بر دار می آید
ز هر چه گل معطر تر سخنها از من برتر
شده اشکی به چشمی کو ز دل هشیار می آید

___________________________________________________________

شهر من نیست اذان راز نمازت بر گو
سر دردانگی  و  شام درازت بر گو
باز تکرار سر و نعره دل در ملکوت
از خود‌‌‌‌ گم به میان من و، رازت بر گو
  

   

۱۳۹۸ مرداد ۵, شنبه

27 July 2019



ما نظر کردیم و حق درماست، غم ناآشناست
ما قبول درگه او گشته ایم و دل رهاست
چون ز دل دیدیم، منبرها به کویش باختیم
بس غزل گفتیم و منبرها به کویش باختیم
دل ز او، منبر ز او، مقصد منور به فناست


27 July 2019


هر آنچه گفتی با کرم، محصور شد در باورم
چرخیدم و حیران شدم رحمی بکن ای داورم
 
دل‌ در پی آزادگی فارغ ز خواب بردگی
دل خوش به آن دل بردگی مرهون حق و یاورم
   
سر ها بدادم در رهت باور شکستم با لبت
دل گشت آزاد از جهت با عشق چون بی باورم
 
روح منیر و بندگی شد قصه ای از زندگی
اندر ورای ژندگی حالی بدل می آورم

منت من اله ذوالجلال هر آنچه دیدم در هلال
  حرف دل و باد شمال، داده به دستم ساغرم
 
داد و نوای بندگی آن قادر و شرمندگی
ناشد حرج بر من که چون فرمانبر از آن جوهرم
  
کس درنمانده در برم عقلم بداده میپرم
تسلیم یار است ای خمار چاره به هردم لاجرم

۱۳۹۸ مرداد ۲, چهارشنبه

24 July 2019


الا ای صاحب الاوقات که بختی بی نظر دارم
بنامت سینه میسوزم ز دل آهی به بر دارم
 
تو ای صاحب به شیدایی که بخشیدیم رویایی
ز تو شد خواب و بیداری تمنای خبر دارم 

به شب خاموش بنشستم به هر گهواره دل بستم
به امید نشان از آن شهی کو زان نظر دارم

ز عشقی کو بدادم جان ز مهرش کوه بر فرمان
بدادم قدرتی با آن هر آن زهری شکر دارم

به این جا کو رسیدم من شدم خالی ز هر دشمن
نترسیدم ز اهریمن که شکر مستمر دارم

الا ای ناظر فرره بخوان دزدانه گر از چه 
بدادندم نشان از ره چه بیمی از خطر دارم

ز حافظ نور تابیدم چه مستم من که جاویدم
خمار از آنکه نادیدم ولی قصد سفر دارم




24 July 2019



روزگاری بود شاهی عادل اندر ملک حق
سر به قد و قامت دیهیم و رنگی چون فلق
 
شاه پر عشق و پر از نوش و پر از سر بردگی
داشت سر همچون خدا قبل از طلوع بندگی
 
مینوشت میساخت مینازید و خط ها میکشید
خود چه میورزید و بهر خویش هورا میکشید
  
هر که رعیت بود در نزدیک و دور و در میان 
 کور شد ار سر بشد بر شه ز هر قسم و بیان

شاه پر باد و پر از عشق و پر از مهر و صفا
بود از بهرش سگی چون مونسی از کبریا

سگ ز جانش دور نامیداشت در بیم از زمان
کس بیاید در رباید اینچنین سگ از عنان
 
در همه دربار و منزل بعد از او بود آن سگی 
کو بلیسیدش به هر دم از سر بیچارگی
 
از همه ایام خوش بر شه بسر هر روز بود
که سگ آید شوخ بنشیند اگر هر روز بود

روز پر کیفی پر از ساز و نوا و دونگ و دنگ
قصد در گشتن به شهر اندر سر شه شد بزنگ
 
خادمان و ملزمان گشتند در صف در دمی
گشت شاه نیک و پر گو رهبر هر آدمی 
 
ملزمان در شهر کوس و جار و سرناها زدند
که بیاید شاه و در بارش به هر جا سرزدند
 
هرکسی کو داشت بویی از رقابت در کمال
تار و پودش در بسوزانند و شد بس پایمال 
 
شاه و مخدومان که پا در کوی و برزن داشتند
مخبران برشه چنین اخبار ره انگاشتند

اژدهایی جثه چون قصری زمرد همنشین  
خفته اندر ره چنان کوهی نشسته بر زمین
 
شاه از کوره بدر رفت و ز مخدومان بخواست
بیدرنگ رفتن بسوی اژدها بی کم و کاست

تا که لشکر با سواران و خدم آنجا رسید
پیرمردی خفته و مسکین کنار ره بدید

پیرمردی کو کنارش بود موشی در مهار
با نخی نازک بدست پیرمرد بی بخار
 
پادشه پرسید و غرید و ز کوره در برفت
ملزمان توضیح بردادند هرآنچه گذشت
 
مخبری گفت اژدها آن موش باشد والقسم
خود به چشم خویش دیدم شد چو موشی بی جنم

شاه بس خندید چون این قصه را از او شنید 
گفت ای مردک مگر مستی چنین چیزی که دید
 
اینچنین موشی که میبینی به یک دم می‌توان
لقمه ای باشد به دم بر این سگ اندر این میان
 
این نگفته سگ براشفت و بسوی موش رفت
موش در دم اژدها شد پادشه از هوش رفت
  
اژدها بر سگ بغرید و سگ از جایش نجست
اژدها موشی بشد چون پیر از جایش بجست
 
پادشه برهوش چون برگشت رو بر پیر کرد
از خودش تعریف و، پیر و موش در زنجیر کرد
 
رو به او کرد و ز او علت به این جویا بشد
اینچنین موشی که داری هول بر فردا بشد
 
اینچنین موشی نتانم دید در این شهر من
کشتنش واجب بشد بهر صفای این وطن
  
پیرمرد رویی  بکرد و زاو بسی مهلت بخواست
گفت ای عادل بدارم از برت من دادخواست
 
اژدهایی دارم و دل بر نیازم زو خوش است
ول برایم او شده چون موش دستانش ببست
 
هر زمان کو من بخواهم اژدهایی می‌شود
ورنه او موش است گر در هر کجایی می‌شود 
  
گر که او را اژدها دیدی آن من خواستم
بر تو فریادی شدم عدلی ز هومن خواستم

چون که موشی در رهی افتاده و در حال زار
نیست عدل آنکه بیازاریش چون هستی بکار
 
پشت نامش می‌تواند اژدهایی بس کبیر
باشد اندر جلد موشی در پناه آن فقیر
 
من بدارم افسر این اژدها در دست خویش
موش باشد او به من هر دم که خواهد اصل کیش

تو سگت دریاب و فرمانش بدستانت بگیر
از برای حق تو آن فرمان ز یزدانت بگیر 

چون چنین گردد جهان عاری ز هر زاری شود
پر ز عشق و معرفت، آسوده و جاری شود



24 July 2019


ای ساغر معنا نوا ای شاهد اندر ذات ما
رهبر به شور ذهن ما دم بر نی و رحمی نما

گم شو که پیدا میشوی حق گو که رسوا میشوی
در دل هویدا میشوی گر عشق باشد مصطفی

آنچه است در دستان تو ناشد بجز پیمان تو
دارم قسم برجان تو کارم بدل عشق و صفا

آن کو که از خامی رود خالی ز هر نامی رود
گر سوی انجامی رود ره جای پای اولیا

عشق شه و شور گدا تا کی شد این تقدیر ما؟
صبری که دادی حال ما فردوس گشته زار ما

شه داده نا آشنا مه چهره منت لقا
کوتاه گشته دست ما دستم بدامان صبا

حال خمار و یار ما بردست جان از کار ما
ماییم و کف دستار ما روح الفنا حبل البقا


۱۳۹۸ مرداد ۱, سه‌شنبه

23 July 2019



سر نفهمید چه شد دلبری از راه رسید
دل ندانست کدامین خبر از ماه رسید
ما بدنبال خود و دل به  تمنای صبا
قاف از عشق بجنبید و به همراه رسید 

۱۳۹۸ تیر ۲۸, جمعه

19 July 2019


الا ای صاحب الاحوال که اذنت در سخن دارم
 ز عشقت درد و احوال غزلهای کهن دارم
 
سر تعظیم من بر توست حافظ آنچنان گویی
که صد سال دگر ره در بیان این سخن دارم

قسم بر عهد با جانان که با پیغمبری چون تو 
توان رفتن به اعماق حضور نسترن دارم

اگر لب تر کنی از جان به من شاهد چو الرحمان
شهادت مونسم هست و هوا باغ عدن دارم
 
ندانستم چه تدبیری بیندیشد چو تو پیری
در این هنگامه و حیران که قصد آمدن دارم 

خداوندا بدادم رس که دل در خانه میسوزد
ولی از گوشه ای پنهان ندای الوطن دارم
  
خمار این حال بیحالی که بردستت به بیداری
فراغ از خواب اینجا هست و دلها بی بدن دارم




۱۳۹۸ تیر ۲۷, پنجشنبه

18 July 2019



ما جهان‌ها دیده اندر دم چنین پنداشتیم 
که ترا بینیم و حق را در رخت انگاشتیم 
چون ترا در هر فلک دیدیم حیرت کاشتیم  
زین همه کثرت ز رحمت ما یکی برداشتیم

18 July 2019


ز خودت چنان که جستی به رضا و دلپرستی
به امید اوج مستی که ز این میان برستی
 
صدم و هزارباران به صلات و سجده واران 
برسیده وقت باران و تو دیده ات ببستی
 
ز کدام قبله هستی؟ که ز جان و دل پرستی؟ 
ز شهی کرم بخواهی و دخیل بنده بستی 
  
در فیض و لطف یزدان باز باشد ای به از جان
به نشان ز جان رندان که دری به من نبستی
    
به خیال لطف یاران شده دل ستاره باران
چه کنم به باد و باران وجنات من شکستی
 
اگرت ز دل نبینند و ز عقل خرده گیرند
به همان دلان که هستی خوش و پر طرب نشستی
  
سر هر قصیده منشین ز جفا و جور شیرین
تو ببین خمار مسکین به چه منبری نشستی


۱۳۹۸ تیر ۲۶, چهارشنبه

17 July 2019



من که امشب مست و لایعقل بدنیا نیستم
از کجا میدانم ای ساقی که فردا کیستم
می در این لحظه برایم سر اسم اعظم است
از کجا دانم که پشت این قفس من چیستم


17 July 2019



ما که صد بار از سر و از عقل بیجان خواستیم
ره ندیدیم چون ندا بی اذن یزدان خواستیم
 
تشنه و دلخسته ایمان در دل است و باک نیست
سر به راهی کان نظرکردی و ما آن خواستیم (ز جا برخاستیم)
    
با نیاز از تو نوای بی نیازی سر دهیم
شربت فرزانگی (دیوانگی) و جان عریان خواستیم

هر گل اندامی به راهی برد من را سوی تو  
هرچه کرد با دیده از آن چشم رحمان خواستیم

رحمتت شامل به هر نابرده بوی مردمی 
این جهان‌ را درنوردیدیم و جز آن خواستیم

نوبت عشقی گذشت و وقت مجنونی رسید
لیلی نادیده را بی شرح و برهان خواستیم

آنکه معشوقی ندیده، حرف دل با جان(را میشنید) شنید
بر خمار  از او راه پنهان خواستیم
بر خمار آگه شد و ز او راه پنهان خواستیم

17 July 2019



درد ما عاشقی و دلشده از جان بگذشت
داد منبر به دگر از سر هر خوان بگذشت
مسند و خانه به دنبال نی انداخت به چاه
نی زد و سرخوش و دیوانه و خندان بگذشت


۱۳۹۸ تیر ۲۰, پنجشنبه

11 July 2019



ای دل محراب دوست تیغ نشانم مده
من ز همه رسته ام ره به جهانم مده

ای صنم خوش بیان از که ببردی نشان
ز این همه ریزی زبان مشک نشانم مده

ما ز قفس جسته ایم دل به قضا بسته ایم
عهد که نشکسته ایم درد نهانم مده

رخ به تو آیینه شد دل ز تو بی کینه شد
عشق تو در سینه شد جز تو بیانم مده

ساغر شیرین من مهرو بی دین من
گوی بلورین من قوس کمانم مده

درد تو بی سان گذشت وان دگر آسان گذشت
عمر بدینسان گذشت فکر عنانم مده

شمس شکر در سخن ما بره از خود بزن
مست ز به بوی چمن حال خمارم مده

۱۳۹۸ تیر ۱۹, چهارشنبه

10 July 2019


ای شاهد غزل که دعا میفرستمت
از فرش تا به عرش خدا میفرستمت
از خانه تا به خوان خدا میفرستمت
    
گر گوش دل به صحبت جانان فرا دهی
خوانم به رای نی به نوا میفرستمت
 
شب چون که ماه بر سر تخت فلک رسید 
از ساغر غزل که چه ها میفرستمت 

این راه گرچه سخت به یاران حق گذشت
غم نیست همسفر چو صبا میفرستمت
غم نیست وعده ای ز هما میفرستمت 
 
در خلوتی که دل به فراسوی جان پرید
شاهد شو و ببین به کجا میفرستمت

این قرعه نام ما زده در این دیار باز
دل را ببین نپرس چرا میفرستمت

سر زیر ای خمار و ز قلبت ببین که چون
از وحدت و فنا به بقا میفرستمت


۱۳۹۸ تیر ۱۷, دوشنبه

8 July 2019



منم و خیال ماندن به چنین جهان هستی
که تو در خیال خوابی به جهان من نشستی 

من اگر طبیب دردم به ندای او بچرخم
که خودی ندارم از روز فنا و حال مستی

اگرم به خیر بینی به خودت صفا ببینی
که اگر جز این ببینی ره مرشدان ببستی
که جز این به دور خود گشته و در به خود ببستی
 
بخودم بگفته ام باز که دهان ز حق ببندم
به تو ای شفای جانم اگر از خودت نرستی

سخن ‌طلای سعدی نه برای تو وصال است
که ندا به تو از آنست که ز جان و دل پرستی
که چنین نوا ز آنست که به منبرش نشستی

خودت از میان بر انداز و ز دل نظاره گر شو
اگر ای خمار خواهی گذر از فراز و پستی

۱۳۹۸ تیر ۱۶, یکشنبه

7 July 2019



من گذشتم ز سخن بر سخن جان چه گذشت؟
بی نوا گشته دل و بی رخ یاران چه گذشت؟
روز عشقی به بر یار خوش آواز گذشت
که بدانست که اندر شب هجران چه گذشت؟

سخن دل به ره باد صبا پر پر شد
ما گذشتیم ولی بر دل صنعان چه گذشت؟

بر سر نوبت حقی که خرامان برسید
آنکه نارفت نداند که به رندان چه گذشت

ما که جان بر کف و لب دوخته در راه شدیم
در جدال من و من بر من نالان چه گذشت

سخن حافظ و ر‌ومی شکر مجلس ماست
کس ندانست که بی شمس به گلبان چه گذشت
   
در چنین بازی گردون به خیال است خمار
که که میداند و کو دید که بر ما چه گذشت



۱۳۹۸ تیر ۱۱, سه‌شنبه

2 JUly 2019



سفره ای چین که نشانی ز عدم می آید
از تمنای دل آن رخ به جنم می آید
اینچین عشق که مجنون به ندایش گم شد
در بیانش چه کنم قافیه کم می آید

3 June 2020

شراب عشق تو نوشیدم و چکارم کرد دلم به عرش نشاند و ز سر نزارم کرد هزار بار بکردم ز عشق توبه به حق که ناشوم به تو عاشق که بس خمارم کرد غلام آن...