منم و خیال ماندن به چنین جهان هستی
که تو در خیال خوابی به جهان من نشستی
من اگر طبیب دردم به ندای او بچرخم
که خودی ندارم از روز فنا و حال مستی
اگرم به خیر بینی به خودت صفا ببینی
که اگر جز این ببینی ره مرشدان ببستی
که جز این به دور خود گشته و در به خود ببستی
بخودم بگفته ام باز که دهان ز حق ببندم
به تو ای شفای جانم اگر از خودت نرستی
سخن طلای سعدی نه برای تو وصال است
که ندا به تو از آنست که ز جان و دل پرستی
که چنین نوا ز آنست که به منبرش نشستی
خودت از میان بر انداز و ز دل نظاره گر شو
اگر ای خمار خواهی گذر از فراز و پستی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر