ما که صد بار از سر و از عقل بیجان خواستیم
ره ندیدیم چون ندا بی اذن یزدان خواستیم
تشنه و دلخسته ایمان در دل است و باک نیست
سر به راهی کان نظرکردی و ما آن خواستیم (ز جا برخاستیم)
با نیاز از تو نوای بی نیازی سر دهیم
شربت فرزانگی (دیوانگی) و جان عریان خواستیم
هر گل اندامی به راهی برد من را سوی تو
هرچه کرد با دیده از آن چشم رحمان خواستیم
رحمتت شامل به هر نابرده بوی مردمی
این جهان را درنوردیدیم و جز آن خواستیم
نوبت عشقی گذشت و وقت مجنونی رسید
لیلی نادیده را بی شرح و برهان خواستیم
آنکه معشوقی ندیده، حرف دل با جان(را میشنید) شنید
بر خمار از او راه پنهان خواستیم
بر خمار آگه شد و ز او راه پنهان خواستیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر