هر آنچه گفتی با کرم، محصور شد در باورم
چرخیدم و حیران شدم رحمی بکن ای داورم
دل در پی آزادگی فارغ ز خواب بردگی
دل خوش به آن دل بردگی مرهون حق و یاورم
سر ها بدادم در رهت باور شکستم با لبت
دل گشت آزاد از جهت با عشق چون بی باورم
روح منیر و بندگی شد قصه ای از زندگی
اندر ورای ژندگی حالی بدل می آورم
منت من اله ذوالجلال هر آنچه دیدم در هلال
حرف دل و باد شمال، داده به دستم ساغرم
داد و نوای بندگی آن قادر و شرمندگی
ناشد حرج بر من که چون فرمانبر از آن جوهرم
کس درنمانده در برم عقلم بداده میپرم
تسلیم یار است ای خمار چاره به هردم لاجرم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر