روزگاری بود شاهی عادل اندر ملک حق
سر به قد و قامت دیهیم و رنگی چون فلق
شاه پر عشق و پر از نوش و پر از سر بردگی
داشت سر همچون خدا قبل از طلوع بندگی
مینوشت میساخت مینازید و خط ها میکشید
خود چه میورزید و بهر خویش هورا میکشید
هر که رعیت بود در نزدیک و دور و در میان
کور شد ار سر بشد بر شه ز هر قسم و بیان
شاه پر باد و پر از عشق و پر از مهر و صفا
بود از بهرش سگی چون مونسی از کبریا
سگ ز جانش دور نامیداشت در بیم از زمان
کس بیاید در رباید اینچنین سگ از عنان
در همه دربار و منزل بعد از او بود آن سگی
کو بلیسیدش به هر دم از سر بیچارگی
از همه ایام خوش بر شه بسر هر روز بود
که سگ آید شوخ بنشیند اگر هر روز بود
روز پر کیفی پر از ساز و نوا و دونگ و دنگ
قصد در گشتن به شهر اندر سر شه شد بزنگ
خادمان و ملزمان گشتند در صف در دمی
گشت شاه نیک و پر گو رهبر هر آدمی
ملزمان در شهر کوس و جار و سرناها زدند
که بیاید شاه و در بارش به هر جا سرزدند
هرکسی کو داشت بویی از رقابت در کمال
تار و پودش در بسوزانند و شد بس پایمال
شاه و مخدومان که پا در کوی و برزن داشتند
مخبران برشه چنین اخبار ره انگاشتند
اژدهایی جثه چون قصری زمرد همنشین
خفته اندر ره چنان کوهی نشسته بر زمین
شاه از کوره بدر رفت و ز مخدومان بخواست
بیدرنگ رفتن بسوی اژدها بی کم و کاست
تا که لشکر با سواران و خدم آنجا رسید
پیرمردی خفته و مسکین کنار ره بدید
پیرمردی کو کنارش بود موشی در مهار
با نخی نازک بدست پیرمرد بی بخار
پادشه پرسید و غرید و ز کوره در برفت
ملزمان توضیح بردادند هرآنچه گذشت
مخبری گفت اژدها آن موش باشد والقسم
خود به چشم خویش دیدم شد چو موشی بی جنم
شاه بس خندید چون این قصه را از او شنید
گفت ای مردک مگر مستی چنین چیزی که دید
اینچنین موشی که میبینی به یک دم میتوان
لقمه ای باشد به دم بر این سگ اندر این میان
این نگفته سگ براشفت و بسوی موش رفت
موش در دم اژدها شد پادشه از هوش رفت
اژدها بر سگ بغرید و سگ از جایش نجست
اژدها موشی بشد چون پیر از جایش بجست
پادشه برهوش چون برگشت رو بر پیر کرد
از خودش تعریف و، پیر و موش در زنجیر کرد
رو به او کرد و ز او علت به این جویا بشد
اینچنین موشی که داری هول بر فردا بشد
اینچنین موشی نتانم دید در این شهر من
کشتنش واجب بشد بهر صفای این وطن
پیرمرد رویی بکرد و زاو بسی مهلت بخواست
گفت ای عادل بدارم از برت من دادخواست
اژدهایی دارم و دل بر نیازم زو خوش است
ول برایم او شده چون موش دستانش ببست
هر زمان کو من بخواهم اژدهایی میشود
ورنه او موش است گر در هر کجایی میشود
گر که او را اژدها دیدی آن من خواستم
بر تو فریادی شدم عدلی ز هومن خواستم
چون که موشی در رهی افتاده و در حال زار
نیست عدل آنکه بیازاریش چون هستی بکار
پشت نامش میتواند اژدهایی بس کبیر
باشد اندر جلد موشی در پناه آن فقیر
من بدارم افسر این اژدها در دست خویش
موش باشد او به من هر دم که خواهد اصل کیش
تو سگت دریاب و فرمانش بدستانت بگیر
از برای حق تو آن فرمان ز یزدانت بگیر
چون چنین گردد جهان عاری ز هر زاری شود
پر ز عشق و معرفت، آسوده و جاری شود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر