ستایش بهر تو باشد سزاوا
نباشد مرهمی من را مداوا
بر آسودگی در این جهانی
منم آن برده و مرده به آنی
به تن مرده و بیدل میگزارم
چنین روزی در ذهنم ندارم
ندانستم به آن روزم فرستی
پی تطهیر گیتی از بهشتی
ندانستم چها باید ببینم
جفا بینم چه کس باید نبینم
چرا بنمایی بر من آن سبویی
که من ممنوع نوشیدن بگویی
چرا من میدهی راز تکلم
ولی نامیدهی اذنش که من گم
چرا شمسم نمایی بر من اینین
ولی دور از منش داری چو پروین
تو هیچی از برت ناممکنی نیست
من مسکین که باشم که سری نیست
جدایی از همه برمن بشد سهل
برویت شمس من گشتم در او حل
چنان حلی جدا ناید ممکن
که بخشی از وجودم گم ز موطن
بدون نور گردیدم به این درد
منم اندر انوارت چو یک گرد
معلق باشم و رفته ز دستم
جهت و راه گم کردم که مستم
بدم رستم بگشتم این ضعیفی
بده نایی رها گردم به کیفی
قمر در عقربم آغاز گشته
چه آبم چنان بی آب گشته
من آن سیتار بیتارم چیم من
که هستم من چه باشم اندر این تن
من آن آبستنم کو بچهام نیست
در این صحرا اسیرم سایه ام نیست
من آن اشتر بوم بی ساربانم
چنان اسبی بوم ول بی سوارم
چنان شاعر شدم در قافیه تنگ
بسان پادشه بی تخت و افرنگ
بدن دارم ولی سر روی آن نیست
فلک باشم که در آن اختری نیست
زمین باشم که خورشیدی برم نیست
در آن وقتی که ساعت از.برم نیست
من آن تمثیل بودم فارغ و شاد
ز هر دلبستگی بیبند و آزاد
چنان بندی ببستی بر دو پایم
که حتی یک قدم حسرت بدارم
نمیدانم کجایم چه زمان است
چه رنگی هستم این قصه چه سان است
چه باید میکنم اندر میانه
چه شعری گویمت من را نشانه
ببر من را به آن خوابی که بیدار
شوم من در کنار شمس، کرار
بدانم من در این نیمی هشیار
که شمسی از برم باشد به دیدار
هر آن بر من بود یک قرن و اندی
چگونه صبر باید من به مردی
نمیخواهم دگر صبرم تمام است
تمام این زمین بی او چه خام است
مرا نومید حق خود مگردان
مرا بار دگر شوری بگردان
ملک موتم فرست بر بسترم باز
که رحمت باشد او بر من تو ای ناز