۱۳۹۶ دی ۴, دوشنبه

25 Dec 2017



شرابم دادی و آتش زدی من
منیت را فنا بنموده ای تن
سرانجامم به حق در سایه تو
مرا با خود یکی بنموده بی من

نگاهت از برایم خانه باشد
بسان دروازه آینده باشد
وجودت بی مثل پر نور وحدت
صدایت دعوت پاینده باشد

بباشد قاعده بر کار عاقل
بدونش بیندت بیعار و جاهل
قواعد عاقل و مجنون ممیز
که دل را نبودش کاری چو فاعل

۱۳۹۶ دی ۱, جمعه

22 Dec 2017




عاشق دفتر بدست مستدل
نبودش بویی ز عشق پر جدل
گر تو حق خواهی سرت بردار کن
مشق و دفتر دور ریز دل باز کن

۱۳۹۶ آذر ۲۹, چهارشنبه

20 Dec 2017




در این پر پیچ خم ره من چه گیرم
سرم پر باد در بند و اسیرم
تو باشی منجی و دلدار و نازم
بدونت در چه و با تو فرازم
___________________________________________________________

به خوابم من تو را رویا ببینم
به بیداری تو را در ماه بینم
بجز عشقت بدل چیزی ندارم

که درمانم دل پاک تو بینم

۱۳۹۶ آذر ۲۴, جمعه

15 Dec 2017




دلی دارم ز شیشه و سر‌ ز خاکم
بدادم من به دلبر آن پاکم
ز عشقت لخت و عور در کوی و برزن
شدم انگشت نمای خلق و عالم
_____________________________________________________________


با هنر دل را ستایش میکند
بی هنر ره سوی چالش میکند
در میان مگذار رمز و راز دل
با هرآنکس خود پرستش میکند


۱۳۹۶ آذر ۲۳, پنجشنبه

14 Dec 2017


چه خوش باشد به وقتی من نباشم
به وقتی رنگ بی رنگی بباشم
چه خوش وقتی که دل عریان شود تا
رها از آن من پر مدعا شم

رهایی از منیت را چه عشق است
نگاهی بر رخ زیبایت عشق است
به وقتی که نشستی از بر من
جدایی از من و بی من چه عشق است

مرا بردی به بالا و به معراج
بگرداندی بدورت همچو حجاج
شرابی ناب نوشاندی تو بر من
سرم بر دار گرداندی چو حلاج

شعر من بهر تو و زیور ز توست
من که باشم هر نگه باور ز توست
در مسیر این ره پر پیچ و خم
یار پر مهر منی منبر ز توست

درودم بر تو ای خوش روی مهتر
برای من ملک باشی و سرور
در این کوره رهان پر مکافات
نیندیشم به نفسی جز تو رهبر 
_____________________________________________________________

نفس در سینه تنگ است و مریضم
جگر شرحه شده من بد اسیرم
در این زندان نفرین گشته تن

تو پیر رهنما باشی، امیرم


۱۳۹۶ آذر ۲۱, سه‌شنبه

12 Dec 2017



سرایم چشم تو، دردم فراق است
دلم آسوده و پر رمز و راز است
 
بخاموشی دهم من هر چه دارم
اگر جانی به تن است از تو دارم
 
تو شعر نغز باشی و سرایم
همه عیش و طرب باشی برایم
 
ز بویت من طریق حق بجستم
تو محور بر منی، آهوی دشتم
  
تو خورشید منی گرمم کنی تو
به چشمت حق ببینم، حقمی تو
 
برایم آسمان واختری تو
به دنیایم یگانه گوهری تو
 
بسی در رنج بودم در زمانه
بزاری سر بکردم سوی خانه
 
به بد مستی دچار و اندر آن خم
پر از زخم دل و جویای مرهم
 
در اعماق سیاه چه به زاری
بکردم سوی رب با گریه زاری
 
گلایه از برش بس من نمودم
به اوج کفر من ره در نمودم
 
ز امید نا امیدش من بگشتم
در رحمت برویم من ببستم
 
ولی در اوج نا امید حقش
بتاباندم چنان نوری ز رحمش
 
در اعماق سیاهی و گرفتار
بدیدم دست شمس بر آن من زار
 
گرفت دست مرا شمسم به حالی
که من بیدار گشتم با چه حالی
 
چنان مبهوت گشتم من به آنی
چو مجنونی که لیلی جسته مانی
 
به قلب بسته ام در دم رهی جست
به زخمم مرهمی بست و مرا رست
 
نشست اندر میان من و جانم
منیت دور کرد از آن پاکم
 
چو من از من رهانید، من پریدم
چنان آهوی بی بندی جهیدم
 
ببردم از بر اوج تعالی
چو رست بند از برم آن شمس عالی
 
به من آموخت پروازی در آن سو
که او من گشت از حق و منم او
 
بگشت از بهر من دنیا و گیتی
بکرد جمع در وجودش، کل هستی
 
بکرد سیراب من از عشق نابش
چنان عشقی که بودی از الهش
 
مرا حل کرد در اوج وجودی
که مسجودش بگشتم من به بودی
 
از آن لحظه بکردم سجده او را
به هر لحظه بداد بر من سبو را
 
به هر جرعه بباشم زنده از آن
بمانم به به بهزادی به فرمان
 

۱۳۹۶ آذر ۱۸, شنبه

9 Dec 2017


 پنج بیت آخر وزن متفاوتی دارند که باید تصحیح شوند


در آن اوج جنت سقوطم گرفت
منم چیره شد دل ز من دور رفت
 
زمان تیره شد، شد زمین لرزه گون
دلم تیره شد، شد سرم سنگ گون
 
منیت برم راند حکمی کز آن
براندم به سوی تباهی چنان
 
نگاهم به پایین بسی پست بود
بجز دیو و دد همنشینی نبود
 
نفس سینه ام در دمی حبس شد
تفکر بر عشق چیره بشد
 
بگردند بس اهرمن دور من
سیاهی نمودند دنیای من
 
بشمسم بکردم پشت بر دری
که بخشید بر من چنین گوهری
 
سرم پر ز وهم و پر از بیدلی
بکردم فراموش شمس جلی
 
دلم پر ز درد و سرم ‌پر زفکر
فراموش حق و گرفتار سحر
 
دل شمس در آن عمیق سیاه
بدادم ز هر نا بحقی پناه
 
مرا کرد سیراب از عشق او
بیاورد جنت به هر رنگ و بو
 
به همراهی من به هر سو و آن
به هر زخم من مرهمی شد به آن
 
ز عشقش جانمی دادی دوباره
برم بخشید مستی از پیاله
 
برم کشتی بشد جانم امان داد
مرا از شک رهانید و یقین داد
 
به جسمم روح جاویدی دمیدش
من آن بنده بگردیدم، مریدش
 
همان نوری که از ایزد برش بود
برای من امیدی بر رهش بود
 
به عشقش من ز تاریکی رهانید
به بهزادی به راه حق نشانید

۱۳۹۶ آذر ۱۶, پنجشنبه

7 Dec 2017


دلم آسوده ول پر‌ بیقراری
سرم ‌پر درد و پر فکر و فراری
 
وجودم پر ز تو بیخواب و بیتاب
سرایم پر ز سنبل های بی آب
 
زمینم روی سینه باشد اما
نفس بگرفته از من این معما
 
چنان خالی ز بویت گشته ام لیک
برم نرگس بیارد بوی تو نیک
 
شرابت شد ندیم و همدم من
چه مستم من از آن بیحس شده تن
 
شده خاموشی ام پیشه به مستی
ندارم نا و در این ورطه به سختی
 
به یادت من بپوشم رخت و زنار
بگشتم من مرید کفر بر دار
 
 چو رویت را نبینم کور حقم
چرا دردم بباید بی ز مرهم
 
چرا باید ز اصلم دور باشم
چه کردم من که باید کور باشم
 
برای دیده ام نبود خوراکی
نبینم جز تویی موجود خاکی
 
بجز نایت نباشد من صدایی
بجز دستت نباشد حس و حالی
 
زمین بر من نباشد عشق و حالی
تو گر بر آن قدم ها ناگذاری
 
زمین از من بگیر ای مسند کار
مرا هم مستفی از زندگی دار
 
زمان بگذر چنان آهوی چالاک
که من بارم شده بر وزن افلاک
 
درون هفت افلک من بگردم
چنین اختر نیابم من به دستم
نیابم من دلی با بوی مریم
 
که این گوهر برم ناید در اینجا
عجل بر من فرست از من تمنا
 
چه ماموریتی بر من حواله
چرا کردی مرا معشوق و واله
  
چنان آماده ام بر رفتن از خاک
که بگزارم همه مال و گذر پاک
 
چنان عاصی ز اسطرلاب گشتم
شراب ناخورده ام پیمان شکستم
 
ز نورت من بکن سیراب تا بود
توانم ‌ پر کشم سوی تو معبود
 
ندارد رنگ این اهداف رنگین
نتابد شمس گر آن نور زرین
 
کمک کن تا توانم که بمانم
ندم از دست بهزادی زمامم

7 Dec 2017



زمانی که دشمن ستمکار شد
بسوزش به عشقی که پر بار شد
سرم در گریبان و شمسم سفیر
خدایی برایم سزاوار شد

7 Dec 2017


چنان روشن کنی هر کوره راهی
که کس اندر رهت ناید به چاهی

اگر من بیرهم این بد زمن باد
نشان بیرهی بردم ز ره یاد

اگر راهی به نظمت پیش، پا نه
بدان آنست راهی سوی خانه

اگر دردی به دل آرد همی او
بدان او باشد آن درمان به رهجو

گرت سختی راه حق بناچار
برت آرد مدد از غیب و دیوار

به هر سختی بود درسی برایت
که ترسی را نشاید در سرایت

چنین درسی شود بر تو بتکرار
تو چون نگرفته ای یادش زکرار

اگر صد یا هزاران بارت آید
گذر از امتحانت چین بباید

برای هر شرابی قیمتی است
نپردازی نیابی مستیت دست

خمودی ، کاستی نبود تو چاره
اگر خواهی شوی همچون ستاره

7 Dec 2017



ستایش بهر تو باشد سزاوا
نباشد مرهمی من را مداوا
بر آسودگی در این جهانی
منم آن برده و مرده به آنی
به تن مرده و بیدل میگزارم
چنین روزی در ذهنم ندارم
ندانستم به آن روزم فرستی
پی تطهیر گیتی از بهشتی
ندانستم چها باید ببینم
جفا بینم چه کس باید نبینم
چرا بنمایی بر من آن سبویی
که من ممنوع نوشیدن بگویی
چرا من می‌دهی راز تکلم
ولی نامیدهی اذنش که من گم
چرا شمسم نمایی بر من اینین
ولی دور از منش داری چو پروین
تو هیچی از برت ناممکنی نیست
من مسکین که باشم که سری نیست
جدایی از همه برمن بشد سهل
برویت شمس من گشتم در او حل
چنان حلی جدا ناید ممکن
که بخشی از وجودم گم ز موطن
بدون نور گردیدم به این درد
منم اندر انوارت چو یک گرد
معلق باشم و رفته ز دستم
جهت و راه گم کردم که مستم
بدم رستم بگشتم این ضعیفی
بده نایی رها گردم به کیفی
قمر در عقربم آغاز گشته
چه آبم چنان بی آب گشته
من آن سیتار بیتارم چیم من
که هستم من چه باشم اندر این تن
من آن آبستنم کو بچه‌ام نیست
در این صحرا اسیرم سایه ام نیست
من آن اشتر بوم بی ساربانم
چنان اسبی بوم ول بی سوارم
چنان شاعر شدم در قافیه تنگ
بسان پادشه بی تخت و افرنگ
بدن دارم ولی سر روی آن نیست
فلک باشم که در آن اختری نیست
زمین باشم که خورشیدی برم نیست
در آن وقتی که ساعت از.برم نیست
من آن تمثیل بودم فارغ و شاد
ز هر دلبستگی بیبند و آزاد
چنان بندی ببستی بر دو پایم
که حتی یک قدم حسرت بدارم
نمیدانم کجایم چه زمان است
چه رنگی هستم این قصه چه سان است
چه باید میکنم اندر میانه
چه شعری گویمت من را نشانه
ببر من را به آن خوابی که بیدار
شوم من در کنار شمس، کرار
بدانم من در این نیمی هشیار
که شمسی از برم باشد به دیدار
هر آن بر من بود یک قرن و اندی
چگونه صبر باید من به مردی
نمیخواهم دگر صبرم تمام است
تمام این زمین بی او چه خام است
مرا نومید حق خود مگردان
مرا بار دگر شوری بگردان
ملک موتم فرست بر بسترم باز
که رحمت باشد او بر من تو ای ناز


۱۳۹۶ آذر ۱۴, سه‌شنبه

5 Dec 2017



تویی صاحب سخن، ایزد چه دانم
که من از این معما در فغانم
بده راهی نشانم کز بر آن
به درکت افتح الابابی توانم

____________________________________________________



تویی اکبر تو بالای جهانی
تو بر من اظهر و صاحب مکانی
بیا من را ببر در کایناتی
که باشم در زمان بی زمانی

۱۳۹۶ آذر ۱۲, یکشنبه

3 Dec 2017



نخورده مستم و حال تو دارم
هوای دیدن خال تو دارم
بجز رویت ندارم قبله دیگر
نفس از عشوه و حال تو دارم

عشق آمد تو را نمایی داد
به تن مرده ام ردایی داد
از سر شوق وصل تو به سحر
  من آزمود و خدایی داد

چو گل بینم تو را در آن ببینم
سرای عشق بی برهان ببینم
من آن بازنده ام در نرد عشقی
که من با تو بر یزدان ببینم

3 Dec 2017




یار دور و دلش چه نزدیک است
پر خطر کوره راه باریک است
در پس عشق نهفته شک و گمان
که به نظمم چه جای تاریک است

۱۳۹۶ آذر ۱۱, شنبه

2 Dec 2017


صدایت از برایم ساز ناب است
که از آن رشک مطرب بی حساب است
بوی زیبای من چون روی خورشید
که جانم از پی آن در عتاب است



من آن زنگی بوم اندر خرابات
ندارم هیچ جز دار مکافات
سرم اندر گریبان است وبیجان
شوم زنده به عشقت از مجالات

۱۳۹۶ آذر ۱۰, جمعه

بهشت روی زمین

تو که با من هستی، آسمان رنگ ببازد از تو
و به من یاد می آرد، که چه دنیای خوشی
در پس پرده بیرنگ وجود
پنهان است و چه زیبا بتواند باشد
و چه زیبا بتوانیم باشیم
چه جهانی که در آن، غوک برما اذان میخواند
و قناری به کلاغ، نفروشد هیچ فخر
سوسکها زیبایند، و عروسک بتواند بدود
مرغ ها عشق بورزند به شغال
وتننده چه ببافد شالی، از بر گرمی صید
گربه با گنجشها، عشقبازی بکند
بازها نامه برند
کرم پرواز کند
و نخوابد خورشید
و ببازد صیاد، نرد عشق، از بر شادی صید
پونه و مار، گرگم به هوا بازی کنند
نبرد، هیچ بادی کلاه
و نگرید عاشق، تکدرخت تنها نیست
مرده لبخند زند
گوسفندان به چرا، نخورند هیچ علف
و درختان به هیزم شکنان درس طبیعت بدهند
و چه مسرور و آگه مجنون، به مجنونی خود
در خزان، زردی برگ، ز تنوع باشد
زیر دریا غریق، چه نفسها بکشد
ماهیان ساز نوازند
ابلیس سرنا بزند
تاری شب ز بر رحمت مردم باشد 
و شهیدان به میدان نبرد، سر دهند از مستی، قهقهه شادی از شور ولادت
و ندا سر بدهم، که چه در وجد بباشد دنیا، از پر نور وجودت

و بباشد بهشت روی زمین‌

1 Dec 2017


برقص چونی که من با تو برقصم
بخند آن خنده ای کز آن بوجدم
بتابان نور پر عشقت چو خورشید
که من در سایه ات بی رنج و دردم



نگاهم کن که من زنده از آنم
امیدم باش که من بیتو نمانم
سرت بر شانه ام بگذار و بگذر
که من بی تو در این ره کی توانم   


3 June 2020

شراب عشق تو نوشیدم و چکارم کرد دلم به عرش نشاند و ز سر نزارم کرد هزار بار بکردم ز عشق توبه به حق که ناشوم به تو عاشق که بس خمارم کرد غلام آن...