سرایم چشم تو، دردم فراق است
دلم آسوده و پر رمز و راز است
بخاموشی دهم من هر چه دارم
اگر جانی به تن است از تو دارم
تو شعر نغز باشی و سرایم
همه عیش و طرب باشی برایم
ز بویت من طریق حق بجستم
تو محور بر منی، آهوی دشتم
تو خورشید منی گرمم کنی تو
به چشمت حق ببینم، حقمی تو
برایم آسمان واختری تو
به دنیایم یگانه گوهری تو
بسی در رنج بودم در زمانه
بزاری سر بکردم سوی خانه
به بد مستی دچار و اندر آن خم
پر از زخم دل و جویای مرهم
در اعماق سیاه چه به زاری
بکردم سوی رب با گریه زاری
گلایه از برش بس من نمودم
به اوج کفر من ره در نمودم
ز امید نا امیدش من بگشتم
در رحمت برویم من ببستم
ولی در اوج نا امید حقش
بتاباندم چنان نوری ز رحمش
در اعماق سیاهی و گرفتار
بدیدم دست شمس بر آن من زار
گرفت دست مرا شمسم به حالی
که من بیدار گشتم با چه حالی
چنان مبهوت گشتم من به آنی
چو مجنونی که لیلی جسته مانی
به قلب بسته ام در دم رهی جست
به زخمم مرهمی بست و مرا رست
نشست اندر میان من و جانم
منیت دور کرد از آن پاکم
چو من از من رهانید، من پریدم
چنان آهوی بی بندی جهیدم
ببردم از بر اوج تعالی
چو رست بند از برم آن شمس عالی
به من آموخت پروازی در آن سو
که او من گشت از حق و منم او
بگشت از بهر من دنیا و گیتی
بکرد جمع در وجودش، کل هستی
بکرد سیراب من از عشق نابش
چنان عشقی که بودی از الهش
مرا حل کرد در اوج وجودی
که مسجودش بگشتم من به بودی
از آن لحظه بکردم سجده او را
به هر لحظه بداد بر من سبو را
به هر جرعه بباشم زنده از آن
بمانم به به بهزادی به فرمان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر