۱۳۹۶ آذر ۷, سه‌شنبه

28 Nov 2017


من از بهر وجودت شاد گشتم
برفتم ز زین زمین آزاد گشتم

برفتم من در آن سویی که از تو 
شدم نوری که آن را حاصل تو

تو بخشیدی به من آن عشق ورزی
نیاموختم در این سی سال و اندی

شدی تو از برش بر من نشانه
مرا برده بکردی درب خانه

مرا بردی به جایی که مکان نیست
در آن وقتی که هیچ آن را زمان نیست

بگشتم آنچنان حل در وجودت
یکی گشتیم ما در اوج وحدت

بگردیدیم حق و اندر آنیم
که ما باشیم او و او ماییم

به آگاهی یکی کردیم هستی
همه نفس و جهان را ما به مستی

بدون تو بگشتم باز بر خاک
به این ارض و بدون آن توی پاک

به خاکم پانهاده گیج گشتم
که من از اصل خود غافل بگشتم

چنان گم کردم آن نیم خودم را
همی غافل بگشتم قبله ام را

همه گیتی بدنبالت بجستم
ولی از رد تو چیزی نجستم

شدم دلتنگت همچون گل به آفتاب
غم دنیا بکرد غرقم چو مرداب

در این اساعه رخ بر من نمودی 
شنا کردن به حق بر من نمودی

مرا بردی چنان بر اوج افلاک
بیاد آوردم و گشتم توی پاک

مرا یادم بیاوردی که بودم
کجا آمده ام بهر چه بودم

بیاد آوردمی بر من که بودی
برای چه سر راهم نمودی

چنان رفتی تو در بطن وجودم
نداشتش تو و من فرقی به بودم

بدانستم تو بخشی از من هستی
برای رهنمایی با من هستی

به من آموختی رمز تسلسل
جهان در تو، تو در او باشی در کل

همه هستی درون خود بداری
تو آیت باشی از عشق الهی
بدان عشقم برایت نیست پایان 
مدامی که تویی مهر را نگهبان 

به دلتنگی بیایی‌ تو سراغم
تو اوج عشق را آری به یادم

که هر جزیی به هست تو نشانه
دل من را بگیرد او نشانه
چنان عشق درختی بر جوانه

بورزم عشق بر هر جزء هستی
چنان عشقی که من با تو بورزی

کنم با انفست من عشقبازی
به مستی و به رندی و به بازی

چنان بوسه زنم هر جزء هستی
که شاید بزنم بر تو به مستی

قوی گردم کنار تو به هر آن
چنان آنی نباشد جز تو در آن

توانم من بسر منزل رسانم
برت این امر مخطر در توانم

بسر کردم من این سی سال و اندی
به امید رضای حق به مردی

تو را من یافتم من شادم از آن
بسی اخطار باشد از پی آن

بسی نیروست در ما در نهفته
که هستی در عجب ازاین بخفته

هراسی بر دل راهی نباشد
بجز روشن که فردایی نباشد

که ما در راه حقیم و به فرمان
نباشد غیر او درمان دردان


۱۳۹۶ آذر ۶, دوشنبه

27 Nov 2017


مرا کز خوانی از روی محبت
دلم چون برگ در بادی بلرزد
تپد قلبم ز عشق تو‌به فرمان
که این لرزه به یک دنیا بیارزد



 چنین یاری که دیده بهر دنیا
سر و رویش چو گل باشد چو رویا
درونش آنچنان پاک و مطهر
که باشد نوشدارو بهر بی نا 



برم بخشیده ای هر آنچه دارم
همه آموزه و دار و ندارم
تو بخشیدی به من آن اشک چشمی
که در شعری من از لیلی ندارم



۱۳۹۶ آذر ۱, چهارشنبه

22 Nov 2017

بیا ای شمس من ای عشق دیرین
بیا پر باز کن من از تو بی دین

عقاب من تویی، تو میتوانی
ز تو من میروم تا آسمانی

بدون تو منم آن بال سوخته
منم آن کو دهانش را بدوخته

منم سرد از پی خورشید رویت
منم آشفته حال طلوعت

طلوعی کن تو بر من ای دل و دین
تو گرمم کن به نورت شمس شیرین

به خاموشی تو هر زهری توانی
کنی خنثی به شیرینی جانی

شفای درد جان من تو هستی
تو آن باشی توانی من برستی

برایم تو همی هستی در دل
چه باشم در بیابان و چه منزل

تورا بس خنده هایت آرزویم
دلم آتش گرفته کز تو دورم

ولی با مرهم تو در دلم باز
توانم می‌کنم با آتش این ساز

کنم صبری که تا روزی توانم
بر آغوشمت همی بر ميفشارم

بدان عشقی است بر آن درد مرهم
اگر یابی نشانش عاری از غم 


۱۳۹۶ آبان ۲۷, شنبه

18 Nov 2017

به عشق تو خداوندم گواه است
به سوزم، عالمي سوزد چه آه است

ز عشقت من قضاوت ها بسوزم
ز شهدت من به وحدت دستجویم

تو خورشيدم بشو از بهر يزدان
تو مهر او بشو اي شمس سوزان

بيا و ناز كن با روي نازت
بنازم دست و پا و هم ردايت

بيا و دل بده شب روز گردان
من آشفته را آموز گردان

برايم تو بياوردي به چشمي
همه عشق و صفا بهر بهشتي

بهشتي از براي حال زارم
بدون روي تو پس من چكارم

بهشتي از اميد لطف يزدان
به من رخصت بده دل را نلرزان

منم از بهر تو عاشقترينم
چنان عاشق كه فرهادم برينم

اگر فرهاد تواند بشكند سنگ
ز عشقت قاف شد نابود و بيرنگ

چنان باشد كه هر عاشق سر دار
برد رشك از بر بهزاد بردار


۱۳۹۶ آبان ۲۶, جمعه

17 Nov 2017

دل اندر سينه بيتاب و من آن زار
بيامد شمس من اندر شب تار

به شب در چشم خوابی نيست ديگر
دلم آشوب و ازمن نيست ديگر

دلم حس شبي بس تيره دارد
ولی شمسم بدل آيينه دارد

بيا آتش بزن اين تن بسوزان
دلم در ره بشد واین سر چه نالان

سرم زين عقل خيره باد دارد
دل آشفته ام دردت بدارد

خيال اندر سرم چون سنگ سنگين
شده عارض به اين زنگي مسكين

برو جامه در و اين سر به در كن
دلت آزاد و عشقی مستمر كن

اميدم نااميد حق نگردان
به اين شب شمس را شوري بگردان

كه من بس آرزو در سينه دارم
قمر در عقربي در دیده دارم
قمر در عقربی پیشینه دارم

سرم بس شانه هايش آرزو است
دلم آزش به رستاخيز او است

به رستاخيز عشقی مستحب كن
برايم اين دعا بس مستجب كن

ببر من را ز اين دنياي فاني
به دست خود به تنها كي تواني

كه من جز خام خشتی بس چه بودم
بجز آيينه مهرت که بودم

بسي خواهم تو را من در كنارم
تمناي وجودت را بدارم

به اين مشكين زلفت آرزويم
زمانه بس زده آتش به رويم

بسازم عالمي در آن توانم
دلم را من بسي مرهم نمايم

كمان ابروي تو آتش بسوزد
دلت بر اين سر خيره نسوزد

بسي من حرفها دارم چه ديرين
از اين عالم جدا و بهر مسكين

دل اندر این شب  تیره خبردار
بيامد خيره سر عاقل سر دار

چراغي از براي من بسوزان
ره تاريك كن چون روز تابان

من آن مردم كه شمسم آرزويم
دل و انديشه و اين رنگ و بويم

جلالم در دورن و شمس ديرين
شدم مجنون و واله، منكر دين


اولین مثنوی

ملايك بر سرم حاضر بگشتند
گلم را شكل دادند و سرشتند
   
بكندند فكر را از من ببردند
سرم بی فكر، دل آسوده كردند

ببردندم مرا بر گرد گردون
كه اينم چيست, آن چيست و همي چون

مرا آويختند، بر دار كردند
دلم را پر ز عشق او بكردند

سرم را هم ببردند بر سر دار
تو بشنو از من اين، ای جان سردار

تويي پادشه و دولت ز جان است
نوا از توست درمانم همان است
‌‌
سر مستت ببالا و يقين ‌باش
تويي فرخنده بی پروا، وزين باش

تواي شيرين ملك دين و ايمان
ز مستی خوان نمازت از بر جان

بدان در اين نبرد حق و باطل
ملايك را بفرمان تو فاعل

شنو از این من مسکین چنین پند
تويي بر هر ملك سر اي خردمند

تويي بايد كني از خواب، بيدار
به همت به مناجات و سر دار


۱۳۹۶ آبان ۲۴, چهارشنبه

اولین غزل

 كليدي تو مرادي تو نگين تاج شاهي تو
ولي من از مريدي ات همي چون برده ميگردم
  
چراغي تو پناهي تو نشان بي نشاني تو
منم آن طفل حيران بر سر كويت چه میگردم
   
چراغ شام تارم باش، كليد باب يارم باش
دعاي خير راهم باش كه آن را آرزومندم
  
طبيبي و مريضم من، تو هوشي و بهوشم من
شفايت را به جانم ده كه در بستر چه پر دردم
   
منم مست و تويي باده، به جان يار دلداده
بريز بر من شراب كهنه كز بويش چه دلتنگم
   
رضاي تو، رضاي او، تو منجي و براي او
كه من در اين بيابان رهروم قصد خطر كردم
   
اميدم باش، نويدم باش، سپهسالار، اميرم باش
كه من در كارزارم سر بدنبال عدو كردم
  
لغت باش و قلم باش و برم جان سخن باش
معاني از برم خوان كه من آن امي سرمستم
  
صبورم من، سبويي تو، تو رود و آب نابي تو
سرابم پيش رو و بس پریشان در پي بندم
  
تو شاه مهربانان باش برايم جان جانان باش
كه دل پردرد دارم بشنو احوال دل خسته ام
  
شبان و رهنمايم باش تو در اوج جهانم باش
كه من گمراه و نابينايم و راهت چه دلبستم
  
رهايم كن، غلامم كن، تو شاه نوكرانم كن
من آن دلبسته خوابم به بيدار تو دلبستم
  
زمينم تو، زمانم تو، رهايي از تضاد از تو
من آن كثرت رهم در راه وحدت بس که در رنجم
  
حبيبم باش و پيرم باش، تو خورشيد اميدم باش
كه اين ره تار و من از تاري ره بي تو ميترسم
  
گل پر رنگ و بويم باش، تو آن ديدار كويم باش
من آن بي بوي بيرنگ و سر كوي تو مي لنگم
  
همه سر وصال از تو، رموز كبريا از تو
به حيراني تو بگشا رمز كه من پشت در بستم
  
صفايم باش، وفايم باش، نظام كائناتم باش
كه اندر اين هياهو من چه مبهوت و چه سر مستم
  
جفا از من و مهر از تو، همه شور و شرر از تو
كه شوري در دلم دارم ولي درگیر بنبستم
  
لباسم باش، مرامم باش، تو شمس و عشق و جانم باش
كه در اين معركه با عشق من الكن دهان بستم
  
ندايم ده، صدايم ده، همي جام جهانم ده
كه من از بينوايي در عذابم ول چه بيرنگم
  
جلالم من، جمال از تو، مرادي و كمال از تو
تو شمس و من چه بي شمسم همي دوار و سرمستم
  
نشاني تو، كماني تو، كليد كبريايي تو
من آن گمگشته تيرم کز پي ابروي تو گشتم
  
صدايي تو، شجاعي تو، شفاي درد جاني تو
بده آن نوشدارويم كه سهراب تو ميگردم
  
سليمي تو، سلامي تو، جمال بي مثالي تو
سليمي را بياموزم كه من از درد دربندم
  
نيازم تو، نمازم تو، به شب در خواب نازم تو
بيا عشوگرم باش از براي عشوه ات مستم
  
سرايم باش، برايم باش، تو ريسمان دامم باش
كه از انسانيم خستم سركوي تو بنشستم
  
خيالم باش و بالم باش، پر پرواز بازم باش
كه از ارض نااميدم من بر آن اوج فلك جستم
  
هبل باش و الهم باش و زلف يار غارم باش
كه من بي رب و دلخستم دلم را بر قضا بستم
  
جميلم تو، جمالم تو، رضاي مصطفي از تو
نداي دلفريب سرده كه من فرنوش دلسردم
  
غزل از من، هنر از تو، مثال بي مثل از تو
ملول از بي هنر گشتم، دخيلي بر درت بستم
  
تو حافظ باش و رومي و سنايي، انوري، حلاج
به نظمت من چه بي نظمم چه ترتيب قضا بستم

۱۳۹۶ آبان ۲۲, دوشنبه

برای سهزاب



برای سهراب

واندر آن تنهایی،
توی دالان پر از خالی حس،
خاطر بوي شقايق به نفسهاي دل خاطر شد،
هندسه بین پرستو و باد، در بن رگهای تنهایی،
سجده بر سایه امید حضورت دارد
 

اولین قطعه

تو شاهد باش اگر فردا شوم مجنون
گناهم عشق بي عقل است، پي پيمانه ميگردم
  
بسان بارش باران به روي موج نيلي گون
درون بطن دريا محو بی باکانه ميگردم
  
تو را من بين راه کعبه و بتخانه ميجويم
چنان زوار فرسوده بدور خانه ميگردم
  
به سان کافري بي رب و عاقل در پي رويت
شبانه در مسير اختر سوزانه ميگردم
   
بسان يك سلحشور بدون خود و سرنيزه
ميان کارزارم من ولي مستانه ميگردم
  
بسان عيسي نصرانی آن مصلوب تن زارم
مثال جثه حلاج به روی دار ميگردم
  
زبان سرخ و عقل سبز کار من نيامد چون
دل اندر سينه بيتاب است و من ديوانه ميگردم
  
بدنبال تو صدها جان بدر کردم در این گیتی
که اندر رمز هستي در پي راز تو ميگردم
  
گدايي تبسم ميکنم از تو دلم خرسند
ندارم غم ز دشواري بره شادانه ميگردم
  
اگرحافظ و رومي، گر ابوسعدم شود کافر
کماکان بي شك و ترديد ز تو رندانه ميگردم
    
هزاران توي هستي را نورديدم به اميدت
بسان مست بي عقل از پي ميخانه ميگردم
   
من آن پيغمبرم مجنون که از شوق وصال تو
زنم بر کوس بي ربي و مشتاقانه ميگردم
  
ندارم غم که سازند از من آن اکوان ديو شر
چرا کز شور ديدار تو من افسانه ميگردم
  
اگر پروانه پر سوزد به نزديکي شمع تو
شوم من پر به اندام و پر پروانه ميگردم
      
توسل جسته ام بر کوه و دشت و بر بيابانها
به درياي حقيقت من چه ملاحانه ميگردم
  
اگر ساقي دهد از کف پر پيمانه غم نايد
چرا من از شراب تو، پر پيمانه ميگردم
  
اگر قاضي شود جاني و يا جاني شود قاضي
شوم من طبل غازي اصوت، جانانه ميگردم
  
چو پيري درپي اکسير برنایی نفس سوزم
به دنبال دم عيسي در ميخانه ميگردم
  
چه غم دارم که اسطرلاب زند قرعه بنام من
به سختي تشنه تيرم پي سرنيزه ميگردم
   
تو را من بي مکان و بي زمان جويم به گمراهي
هوايم وحدت است و بي تضاد علامه ميگردم
   
من آن فرهاد بي رشکم دلم دريا سرم خالي
براي شادي خسرو همي آواره ميگردم
   
چو نابينا شوم از لا الي الله نيست بر من غم
شوم کن فيکون، در دم ره صد ساله ميگردم
   
تومشفي هزاران دردمند و من دلم پر درد
گرفتارم به فرهادي و دلدارانه ميگردم

   

عاشق خاموش

من اگر خاموشم
روحم ازعمق تناسخ به فغان
تن من گر اینجاست
جان در بطن جهانهای موازی دارم
و چه سرگردانم
به امید روزی
که توانم سر کویت برسم
و نشینم به تمنای زیارت
و رکوع پیچک
روی دیوار گلی
این ندا میدهدم
صبر باید کردن
صبر بسیار بباید کردن
بردباری به قیاس طرار
از برای سرقت
صبر صید مرده
از بر خفتن دام
صبر دشت تشنه
از برای باران
شایدم بیشتر از صبر جلال
ز بر گرمی شمس
یا که شاید بیش از
کوفتن یک عمر سنگ
به مثال فرهاد
یا بسان صبر بر آزادی
ز بر غاشیه و روزی صد هزار سال
در همین اساعه
دل من صبر ندارد لکن
من اگر خاموشم
عشقم از خاموشیست
گریه ام از غم نیست
دلم از سادگی عقل حکایت دارد
عشق خاموشیست گاهی
عشق گاهی چه بسا
آرزو، به خموشی دهی شعله ور است
عشق گاهی تماشای طفلی است نحیف
که سرانگشت تعجب به دهان میگیرد
عشق حکم است به دانستن اسرار زمین
شایدم
فهم یک نسل کشی است
جنسش از جنس کمان آرش
عشق آگاهی به تمام اسرار هستی است
عشق تجلیل وجود است
چه بدانم شاید
عشق پرواز پر شاپرکهاست
یا شتاب دل مجنون برای لیلی
یا که ته جرعه مست
یا میمونی بوم
یا که وابستگی مرغ به قفس
و در این هنگامه عشق آموخت به من
که چه زیبا جغد است
هنر است تنهایی
و چرا میگویند
همخوابگی شبنم با برگ قباهت دارد
یا چرا، رقص قاصدکان در باد بهاری
کراهت دارد
آسمان میغرد
و به من یاد میارد
که بدانم چه غباری هستم
در میان هیاهوی کویر
و قسم
به تمنای
نیلوفر آبی به خرد
عشق آن قطره خونی است که از بال کبوتر بچکد


3 June 2020

شراب عشق تو نوشیدم و چکارم کرد دلم به عرش نشاند و ز سر نزارم کرد هزار بار بکردم ز عشق توبه به حق که ناشوم به تو عاشق که بس خمارم کرد غلام آن...