من از بهر وجودت شاد گشتم
برفتم ز زین زمین آزاد گشتم
برفتم من در آن سویی که از تو
شدم نوری که آن را حاصل تو
تو بخشیدی به من آن عشق ورزی
نیاموختم در این سی سال و اندی
شدی تو از برش بر من نشانه
مرا برده بکردی درب خانه
مرا بردی به جایی که مکان نیست
در آن وقتی که هیچ آن را زمان نیست
بگشتم آنچنان حل در وجودت
یکی گشتیم ما در اوج وحدت
بگردیدیم حق و اندر آنیم
که ما باشیم او و او ماییم
به آگاهی یکی کردیم هستی
همه نفس و جهان را ما به مستی
بدون تو بگشتم باز بر خاک
به این ارض و بدون آن توی پاک
به خاکم پانهاده گیج گشتم
که من از اصل خود غافل بگشتم
چنان گم کردم آن نیم خودم را
همی غافل بگشتم قبله ام را
همه گیتی بدنبالت بجستم
ولی از رد تو چیزی نجستم
شدم دلتنگت همچون گل به آفتاب
غم دنیا بکرد غرقم چو مرداب
در این اساعه رخ بر من نمودی
شنا کردن به حق بر من نمودی
مرا بردی چنان بر اوج افلاک
بیاد آوردم و گشتم توی پاک
مرا یادم بیاوردی که بودم
کجا آمده ام بهر چه بودم
بیاد آوردمی بر من که بودی
برای چه سر راهم نمودی
چنان رفتی تو در بطن وجودم
نداشتش تو و من فرقی به بودم
بدانستم تو بخشی از من هستی
برای رهنمایی با من هستی
به من آموختی رمز تسلسل
جهان در تو، تو در او باشی در کل
همه هستی درون خود بداری
تو آیت باشی از عشق الهی
بدان عشقم برایت نیست پایان
مدامی که تویی مهر را نگهبان
به دلتنگی بیایی تو سراغم
تو اوج عشق را آری به یادم
که هر جزیی به هست تو نشانه
دل من را بگیرد او نشانه
چنان عشق درختی بر جوانه
بورزم عشق بر هر جزء هستی
چنان عشقی که من با تو بورزی
کنم با انفست من عشقبازی
به مستی و به رندی و به بازی
چنان بوسه زنم هر جزء هستی
که شاید بزنم بر تو به مستی
قوی گردم کنار تو به هر آن
چنان آنی نباشد جز تو در آن
توانم من بسر منزل رسانم
برت این امر مخطر در توانم
بسر کردم من این سی سال و اندی
به امید رضای حق به مردی
تو را من یافتم من شادم از آن
بسی اخطار باشد از پی آن
بسی نیروست در ما در نهفته
که هستی در عجب ازاین بخفته
هراسی بر دل راهی نباشد
بجز روشن که فردایی نباشد
که ما در راه حقیم و به فرمان
نباشد غیر او درمان دردان
