به عشق تو خداوندم گواه است
به سوزم، عالمي سوزد چه آه است
ز عشقت من قضاوت ها بسوزم
ز شهدت من به وحدت دستجویم
تو خورشيدم بشو از بهر يزدان
تو مهر او بشو اي شمس سوزان
بيا و ناز كن با روي نازت
بنازم دست و پا و هم ردايت
بيا و دل بده شب روز گردان
من آشفته را آموز گردان
برايم تو بياوردي به چشمي
همه عشق و صفا بهر بهشتي
بهشتي از براي حال زارم
بدون روي تو پس من چكارم
بهشتي از اميد لطف يزدان
به من رخصت بده دل را نلرزان
منم از بهر تو عاشقترينم
چنان عاشق كه فرهادم برينم
اگر فرهاد تواند بشكند سنگ
ز عشقت قاف شد نابود و بيرنگ
چنان باشد كه هر عاشق سر دار
برد رشك از بر بهزاد بردار
برد رشك از بر بهزاد بردار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر