۱۳۹۹ خرداد ۶, سه‌شنبه

26 May 2020

ما ندانیم و بسی جاهل و خامیم هنوز
از خدا بیخبر و همچو نهالیم هنوز
 
شرح ما روز ازل با قلم عشق نوشت
از خدا رسته و دل در تن خاکیم هنوز
  
سایه سرو به سجاده ما رنگ بداد
 عشق دیدیم و ز سر فلسفه بافیم هنوز
ول ز دل عشق و ز سر فلسفه بافیم هنوز
 
روح در باطن صد صورت باقی داریم 
شهره خاص و در محضر عامیم هنوز
 
دل ما چون به درون صدفی راه بشد
شاهدی بی خبر از آن نی نابیم هنوز
  
هر چه گفتیم نه بنشست بدل ول چو خموش 
نی عشقی شده و زخمه به سازیم هنوز

شربت شعر بنوشیم و سری مست کنیم
دل پرستیم و به مه خانه نسازیم هنوز

ناله سر شنویم و به دل انباز شویم
محفل عشق ز مهرت چو بسازیم هنوز

شهر هفتم چو ببینیم سر انداز شویم
یوسف از چه بدر آورده روانیم هنوز

سنت ار در شکنیم آن قلمی تیز کنیم
دلکشیم و نفسی سیر چو آهیم هنوز
دلکش شاهد و همچون پر کاهیم هنوز
 
هر  چه خواندیم نشد راه به تیماری دل
خادم شکوه معشوق و خماریم هنوز
مست آن عاشقی اندر ته چاهیم هنوز
 
بس دویدیم بسر ره نه بدیدیم که بس
سر به چاهیم و در این باغ زمانیم هنوز 
بند دردیم  و در این باغ زمانیم هنوز
 
تیر حقیم و به پیشانی آبدار خوریم
منتظر عشق کماندار حجازیم هنوز 

تسمه شمس جفا کرد چو بر این تن زار 
از جفا رست ثنا مرشد راهیم هنوز
 
صنم گمشده گردیم به هر باد صبا
نابیابیم و بسی گیر نیازیم هنوز
  
این خماری که به صد راز و نیاز از ماشد
بس گرامیست که ما محرم رازیم هنوز
پر نشاطیم ز آن محرم رازیم هنوز


26 May 2020

همه در حال سماعیم چه زیبا و چه زشت
همه در بند و خود آییم ز خاکستر خشت

در پناه نفس از روح جداییم و نهان
شده آن اینه عشق که سهراب نوشت
 
همه در یک گذریم و شب و روزی به قفا
نتوان یافت حبابی که ز پندار سرشت
 
قفل حق بر دهن و نای خدا مپیچد
در سکوت و ز خموشیست چنان ره به بهشت
 
در سجود سمن آن قافیه پرداخت خمار
آنکه پرسد نتوان خواند چو قوال کنشت
  
در حضیض آنچه خمار از خبر یار بدید
بر در دیر نوشت عقل نداند که چه کشت




۱۳۹۹ خرداد ۵, دوشنبه

25 May 2020

دیده ایراد جوی خود پرست
هر چه بیند اندرش پندار هست
 
در زمین و آسمان و عشق یار
او ببیند گل ولی مملو ز خار
 
گر که لیلی شد به مجنون جبین
دشمنی سازد ز او اندر کمین
 
از درخت سبز و سرو روی سر
او ببیند چوب خشکی بی ثمر
 
جمله اعمال معمار جهان
بس بخواند ول بکاهد عمق آن
 
نوبت عشقی که دل را سر رسید 
ساده شد چون عاشقی از دل بدید
 
بهرش عاقل حکم هایی بس دهد
نامه ها پیچد سخن ها کس دهد
  
میرود بالای منبر کاین و آن
من مثال عشقم، این بر ما عیان
 
عیب بر مجنون بگیرد کای جنی
عشق این ناشد مگر دل با منی
  
هرچه مجنون تهی سر خواند آن 
او بیابد مشکل ناب اندر آن
 
در فضا و یاد حق پندار نیست
هر چه معشوقی بخواهد عار نیست
 
شهر عشق آنست کو نفس و نفس 
یک شود اندر هر آن بیدار کس
 
خواه معشوق و نماز بلبلان
هر دو یک باشد برای عاشقان
  
درد عاشق در جدایی شد عیان
هر چه جز آن نا بشد بر کس بیان
 
عاشق از درد جهان بینا شود 
خوش ببیند خاک و دل دریا شود

25 May 2020


هر کسی عشق به مقیاس خود بداند و بس
مرغ در دام نای عشق نابخواند و بس
 
سینه میسوزد هرکه دلبرش به دام بدید
شبانه آسمان چه بی ستاره داند و بس
 
سر نفهمید و مکتبی نثار عاشق کرد
عاشق آن خواند و شمس رب خود بنامد و بس

روزن عشق ره به چه چو یافت گل رویاند
ز آن به یوسف چه دیده جان بتابد و بس
 
شهچراغی به گردن خری چو همرهشد
عاشق آن شمس دید و سوی آن بتازد و بس

شراب قند ره به خم چو یافت خمر نشد
ولی خمار آن شراب ناب خواند و بس
  
ای خمار آنچه بر تو راه عشق را بنمود 
اوست کو اسب دل بسوی خانه راند و بس

۱۳۹۹ خرداد ۴, یکشنبه

24 May 2020


این قمر بین که چه گردد به تمنای زمین
نوبتم بین که شده غرق معمای مهین
 قمری کو رخ خود از پی  شمسی است به تاب
بین که چون برده دلم از سر آن شمس ثمین


۱۳۹۹ خرداد ۳, شنبه

23 May 2020

ذکر حلوا کی دهان شیرین کند
نام دارو درد را تسکین کند

شهر کوفه کو علی را وعده داد
ساکنانش را خدا کفاره داد

هر سرشتی کو ز ما دردی خرید 
پشت ما خالی بکرد و دل درید

موبد اعظم که غم هموار کرد
غفلتی کرد و دلی بیمار کرد

تا به کی دنبال درد اعظمی
گردی و چینی شکسته بند زنی

کی بگیری درس حق و زندگی 
تا که هستی بنده خود بستگی
 
بند از هر جا که در کارت بشد
دان که رحمت ره به محرابت نشد
 
عشق بی مستی کدامین عشق شد
شاهد هستی چرا بی عرق شد
 
پا نه از جا بر شو و پرواز کن
بند کن از پا و عشق آواز کن
 
تا به کی کوفه نشینی هر دمی 
هی علی جویی و از ما دم زنی
 
وقت بر ما و توی عاشق گذشت
دل فدای وعده دیدار گشت
 
وعده ما شد به آن فردا که نیست
کی بداند عاشق و دلداده کیست
 
عاشقی دارد بهایی بس گران
گر که خواهی اسمعیل ده آن ستان
 
آن چراغی کو به جان نوری دهد
آن ستان گر چشم سر کوری دهد
  
 


۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

17 May 2020

تو آن حبیب خدایی به آسمان برخیز
سرت زمین بنه و همچو عاشقان برخیز

بخوان ز دل بنگار از نهان یزدانی 
که حافظ سخنانی از این میان برخیز
  
کجا روی به کی کدامین محله سجده کنی
 تو خالقی و خدایی ز لولیان برخیز
  
پرت چو نفس ببست و بکرد بر تو ثنا
نفس ببند و چو پرویز دل عیان برخیز

دلت ز عشق نشان دار و نوش شربت حق
بخدمت فلک از گیر بی امان برخیز

چو فکر از سر کوچک گذشت وقع ننه
دل بزرگ نشان گیر و بی گمان برخیز

بدان که خدمت خلق است همچو مضرابی 
که زخم ها بزند ساز دلبران برخیز

بریز آب به محراب کوی آن مردم  
به آن نشان که دهد راز آن جهان برخیز

خمارم و دل خود داده ام به آن مستی
که بشکند سر و دندان و آشیان، برخیز

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۱, یکشنبه

10 May 2020



درد کشیدم ز جهان تا که به جانان برسم
خرم از آنم که روان گشته چو باران برسم

خام شدم در خم آن پخته شدم درخم آن 
غافل از آن سیر گمان زان چه کنعان برسم

تاب بخوردم ز جفا ناله بکردم به خدا
بار گران بدوش دل بلکه به قربان برسم

چرخ زدم چرخ زدم لب به می تلخ زدم
نور شفا به چشم دل شد که بفرمان برسم

غربت تو کشیده ام قافیه ها بدیده ام
درد و بلا چشیده ام تا که ز هجران برسم

قطره جوهری شدم در به دل خری شدم
بهتر و بدتری شدم تا که چو انسان برسم 

وه که خمار مستیم محو جمال هستیم
نوبت نای حق بدل گشته که آسان برسم






3 June 2020

شراب عشق تو نوشیدم و چکارم کرد دلم به عرش نشاند و ز سر نزارم کرد هزار بار بکردم ز عشق توبه به حق که ناشوم به تو عاشق که بس خمارم کرد غلام آن...