تو آن حبیب خدایی به آسمان برخیز
سرت زمین بنه و همچو عاشقان برخیز
بخوان ز دل بنگار از نهان یزدانی
که حافظ سخنانی از این میان برخیز
کجا روی به کی کدامین محله سجده کنی
تو خالقی و خدایی ز لولیان برخیز
پرت چو نفس ببست و بکرد بر تو ثنا
نفس ببند و چو پرویز دل عیان برخیز
دلت ز عشق نشان دار و نوش شربت حق
بخدمت فلک از گیر بی امان برخیز
چو فکر از سر کوچک گذشت وقع ننه
دل بزرگ نشان گیر و بی گمان برخیز
بدان که خدمت خلق است همچو مضرابی
که زخم ها بزند ساز دلبران برخیز
بریز آب به محراب کوی آن مردم
به آن نشان که دهد راز آن جهان برخیز
خمارم و دل خود داده ام به آن مستی
که بشکند سر و دندان و آشیان، برخیز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر