همه در حال سماعیم چه زیبا و چه زشت
همه در بند و خود آییم ز خاکستر خشت
در پناه نفس از روح جداییم و نهان
شده آن اینه عشق که سهراب نوشت
همه در یک گذریم و شب و روزی به قفا
نتوان یافت حبابی که ز پندار سرشت
قفل حق بر دهن و نای خدا مپیچد
در سکوت و ز خموشیست چنان ره به بهشت
در سجود سمن آن قافیه پرداخت خمار
آنکه پرسد نتوان خواند چو قوال کنشت
در حضیض آنچه خمار از خبر یار بدید
بر در دیر نوشت عقل نداند که چه کشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر