به خیمه ای که بشر شام نرد عشق بباخت
به آن نمایش بیجان که عشق درمان شد
من آن خراب شدم سر به خانقاه توام
سپرده ام بنویسند اینچنین خبری
که آن به دلشده معنی کند، زبان توام
ز جان به جام جهان ما پریده اوییم
به تا که روح تو دنبال و در امان توام
چنین عسل که بقل جوشد از بر ملکوت
من آن توام به تو سوگند در فغان توام
هر آن ندامت از ره بشد به من چه چهی
که آن پرم به تمنا که آن رهای (من مکان) توام
چو ناحق از تن مسکین طلب بکرد جفا
جز از تو نا ندهم چونکه من ندای توام
جز از تو دم که بپنداشتم چه ویران شد
دمی شمر به غنیمت که من زمان توام
چه شک کنی که ببینم جز از سپید رخت
به تا که اشک شده غرق دیدگان توام
تو آن تبلور حقی به نظم عشق، دلا
به ناز و بوی تو مستم که باغبان نوام
به ناز توست که من هر دم انتظار توام
به آتشی که حدید آب کرده، سوز مرا
به ارض خوابم و آگه از آن جهان توام
کسی که کفت که صوفی کجاست ناداند
چو قاصدی ز ازل سر به قاصدان توام
چه خوش بگفت که طوطی قیاس نادارد
به سر چو در بشوم سر به قاضیان توام
تمام هستی و ناهست چو بافت نوع بشر
به یک نفس چه بگویم که آن بیان توام
ز بند غیر رها گشته ام به خواه احد
من آن سماع به گانگم ز نینوای توام
ز ترس قحطی تو حال بیکسی دارم
ز تو ست مکنت باقی، نوا ز جان (خزانه دار) توام
فدابکن خود و افسر به خواه و نام خدا
به هیچ دل نبند که من به عشق یار توام
دلی به هیچ نده چون به عشق یار توام
چه نالم از ضرر ملک گر که سر بیند
چه بینمت به سرایم که بیمکان توام
بنام حق چو بناحق ببینم آن حق است
حق از نیام برارم که ذوالفقار توام