شمس گر در پیت شفاعت داد
دل مبند آن که از اطاعت داد
چون که سر از سلم به ره ننمود
داورت یاد کن که انت باد
من چه تنها وغصه ام خوابست
چشم بر در شده چه بیتابست
وقت رزم است و کیش بینظری
یار مانده است و راه رخشانست
تو که فرزند خود بهین دانی
از شفاعت به مست نادانی
از دل خسته هیچ میدانی؟
گر منیت ز خود برون بکنی
هر چه موجود حق ولد دانی
هر چه آن هست آن ولد دانی
تقدیم به منصور حلاج
کیسه ات گر چه از درم خالیست
غم مخور موسم سبکبالیست
چون که خویشان ز دولتت ببرند
خوش که جایت به دولتی عالیست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر