نگار خوش دل من از شرر نمیداند
چو نور عشق که تاریک تر نمیداند
دلم ربود دلش شکوه و شکایت نیست
کمند عشق تمنای سر نمیداند
به صبح عشق شدم زنده از پی شب تار
نسیم صبح ز شب تا سحر نمیداند
چه شاهدی تو بجستی بزرگتر ز خدا
که این مقام هر آن بی خبر نمیداند
بسوز هرچه بجز حق که با قلم بنشست
که دانه علف از نیشکر نمیداند
خمار نابدید ره ز عقل و هوش حمار
که مرکب از علفی بیشتر نمیداند
که این رموز خفا آن دگر نمیداند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر