سرم ز شانه رها گشته ول بدل صاحب
بزد چه نعره ز مستی بگوش دل غایب
که مست این شد و آن راه دل خطا باشد
شده دلم به قمار نگار من غالب
شراب محتضری از دل خمار ستان
که آن برد دل خونت ز این شقی کاسب
شعور دیدن حق خود چه قدرتی ز خداست
که هر فرشته پرد بهر تو شود تایب
ترحم و طلب عشق شد عطش به منی
که بر اثیر نگهبانم و ز آن حالب
نشسته ام بدر میکده ولی چه بسا
که میدهد به برم قطره ای ز یک جانب
چنان شرر ز من از راه دل برخاست
که ناکنم شرری در سر و بجان غاصب
خمار دعوت خدمت به خلق را بشنو
شکایتی نکن از درد و فتنه حاجب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر