این ره اگر که جسته ای از سوی کردگار
آن رو بدون ریب دگر ره نشد قرار
اینها چه وعده ای است چه شد آن نکو نگار
آن وعده رفاقت و آن روز افتخار
از دل چو بینی اینچنین تو تحفه سماع
سر را نده مهار و بدل دار اختیار
هرچند روی تو ز هر آن گل نکو تر است
ما را رها بگن به خود ای یار کهنه کار
دردم ز سر شد و دلی از آذرخش سوخت
آتش بجان ماست که خواهیم چنین ز یار
دیدار لیلی و طرب خوش به ساز او
هر لحظه اش سفر شد و هر فصل چون بهار
چون جنس جنس میطلبد ما ز خود بران
در دم که ترک میشود این وادی حمار
ماییم خاک و آب و دل و ساقی صفا
ماییم آن درخت و تو دهقان و آبیار
چون این نگار از سر حکمت ز خانه رفت
از اوج رحمتت شده هر سنگ آن نگار
چون گوهر از بدل بشناسم به رای تو
آن جام را به ما بده و گوهری بیار
هرکس که رفت از بر تو روز سخت و زار
عشقی بده دگر به خداوند واگذار
دنبال سنبلی چو به ره باز آمدی
خاموش، خو نکن تو به این خانه و دیار
نقشی ز عشق بر در میخانه میکشیم
آن کلک خسروی و دم عیسوی بیار
با ما جفا کنی تو به خود بس جفا کنی
نارفت راه کج به در خانه و دیار
هر آنچه بدروی نه جز آنست که کاشتی
در عمق دل برم چمن و نرگسی بکار
خمار چون خمار وجودش به دم بشد
جان را بداده گشت ز نابود ماندگار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر