جان برایت میدم فارغ ز این پندارها
سفره ای چینم برای وصل و این دیدارها
جامه ای برتن کنم اندرخور نقش وصال
بلبلی گردم بخوانم از دل دلدارها
اطلس رویا بهم ریزم بیک جانی که آن
میدهم اندر ره هر موی این عیارها
تشنه ام، بی یار تا کعبه دوم بل این زبان
بردهد ذکر ورودی از در دربارها
منت از من ناز تو هر دم کشم بی خود ز خود
میبرم خواهش به هر دم سوی تو خروارها
حیرت ار درمان بشد بر این شه مسکین نما
سر به ترکستان زند این دل ز این تکرارها
جوشش حق از برم درمان بود بر هر الم
حیرتی غمخوارم و محوم چنین معمارها
چشم دل بگشا که هر آن ذره کیهانی بود
شرم بر هر که ندیده عشق در مردارها
هرچه خلقی میکند آن از من مسکین بود
ای خمار غافل مشو از بخشش کردارها
آنکه خواهد برکند رویی فراسوی فلق
نعره از مستی کشد بی علت اسرارها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر