مراد خوشدل من کو به سر هوا دارد
به راه عشق نرفته ره غزا دارد
شراب رحمتی از جان ما گرفت و برفت
به قطره ای شده پر، قبله جدا دارد
سخن ز عشق بگفته چو بلبلی ز رضا
چه سود، سجده بر آن رهبر گدا دارد
هرانچه قافیه ها دادمش ز احسانی
به سر شنید و بدل درد بی دوا دارد
دلم شکست چو در اوج خصم و بی مهری
چه گویمش که نشانی ز توتیا دارد
هر آنچه سعی بکردم به ناز باد صباست
چه کرده ام که به من اینچنین روا دارد
سروش حق و نگهدار عالم ملکوت
شفاعتی به دل پر جفای ما دارد
هزار بار بگفتم که جانم ارزانیست
فغان که جلوه ز نام نگار ما دارد
خمار چون که بدیده است نابعهدی دهر
بگوشه زیست و منت بسر خدا دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر