حافظ این نا که زتو بر تن مسکین آمد
نای عشق است که از داور دیرین آمد
دربدر گشته ام از روز ازل در ره دوست
جان رها کن که دل از ساغر شیرین آمد
رحل بربسته ام از مملکت بی هنران
اوست آن رهبر دل، بلبل بی دین آمد
مشک نادیده ام از وقت طلوع ملکوت
خرقه برکن که تمنا به شیاطین آمد
دود خورده است هر آن رهرو بی همت حق
چشم بگشا که مهنا به فلسطین آمد
چهره عشق بدیده است هر آن سالک حق
فلق روی تو اندر شب غمگین آمد
فلق روی خوش اندر شب غمگین آمد
شرح دلتنگی ما ره به کتابی نبرد
مرغ دلداده بداند که چه آیین آمد
طوطی دل به فغان از سر مسکین امد
آنچه دل در ره پر تاب خرابات بدید
آن شرابی است که چون خون به شرایین آمد
آن شرابی است که در جام بلورین آمد
چونکه بهزاد گذر کرد ز احوال الیم
فصل پرواز دل و سرمه مشکین آمد
چونکه بهزاد شنید آن خبر از حافظ حق
فصل پرواز دل و سرمه مشکین آمد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر