حافظ شنیدمت ز دل و مست آن شدم
با بال سوخته به فراسوی جان شدم
در دم فنا و ره به فراسوی جان شدم
هر چند عاشقان رهت نا محدثند
آبی به حلق (کام) نابلد فارغان شدم
این سر چو سوخت دلم در پی رفیق
دلداده بر تو همسفر عارفان شدم
چون خلق خفته کور شد از نور عشق تو
با یاد (نام) تو تبلور حق در جهان شدم
از فقر داده ام ز کف آن هرچه اعتبار
در دامن تو هم ثمن خسروان شدم
با اینکه یار قفل دلم باز کرد و رفت
با اذن تو کلید در بیدلان شدم
گشتم همه جهان به امید وصال تو
چرخی بخوردم و صنم جاودان شدم
آن الکنی شدم که به جد راه حق کنم
از تحفه ات سری به همه شاعران شدم
سری ز سرای مغان شدم
آن بلبلی شدم که نوایم حقیقت است
بر ارض شاهد خبر آن جهان شدم
به زاده ام ز رمز نوا حافظ سخن
هر چند ناپریده اسیر (به دام) گمان شدم
آن بلبلم که مست به دام گمان شدم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر