این حال من شایسته شد تا با تو دلداری کند
دیوانه ای دلخسته را راهی به بازاری کند
هرآنچه خواندم در نهان پاشید در ذهن زمان
پیغمبری از بیم جان رقصی به درباری کند
شاهد به هجران خدا در سر بدور از کبریا
همخانه گشتم اشقیا تا فهم غمخواری کند
شوریده از یاران حق آماده تا نای فلق
پیوسته با پیمان حق تا عشق سرداری کند
در دم اسیرم کرده ای رد اثیرم کرده ای
خم در مسیرم کرده ای مستی مگر یاری کند
این شور و حال وصل ما بیهوده گشت از فصل ما
خواهم نورد این فصل ما گر او مددکاری کند
سرگشته سر سخن در سر نیازم بت شکن
فارغ ز دام اهرمن گل رستن از خاری کند
دردانه راهت شدم آن یوسف چاهت شدم
شاهد به رندانت شدم باور مگر کاری کند
در عالم معناگری چون سنگ ول با دلبری
بوسه زنم بر جوهری کو در دلم خاری کند
آشفته گشتم بی سبو صحرا بکردم جستجو
دنبال آن چاهی که او زان قصد بیداری کند
با او شروعی کرده ام با تو طلوعی کرده ام
جارو فروعی کرده ام تا رحمتی جاری کند
حافظ بیا یاری بکن عشقی بدل جاری بکن
شاید که نامت بینظر دل را ز غم عاری کند
بهزاد در سر پیش رو رفته حیا و آبرو
آن مصدر آیینه خو رخ را چه انگاری کند
بهزاد در دل باوری غافل مشو درمانگری
کو از سر خنیاگری در دل چه معماری کند
در دل به باغی گشته ام در سر چلاقی گشته ام
همچون الاغی گشته ام چون اسب عصاری کند
در سر غلام خسته ای در دل پناه بنده ای
نازم خراب خفته ای کو قصد بیداری کند
در سوگ دلبازان به ناز شکرش بدارم در فراز
دردم بشد از سر و راز کو پرده برداری کند
دیوانه ناباوری در خدمت خنیاگری
شرمنده از آن داوری کو ره نشان جاری کند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر