من نوکر(آبی بدهم گلی) آن گلم که بویی ندهد
آبی بدهم گلی که خاری بدهد
خادم شوم آنکس که جوابی ندهد
گر ارض همه پست تر از خاک شود
عاشق شوم آن شقی که عشقی ندهد
اشرار خرم بجان و عشقی بدهم
من تا به زحل پریده پر سوخته ام
اسرار ازل بدیده اندوخته ام
در رهگذر از مرز مکان تا به زمان
بس نابسزا شنیده لب دوخته ام
من مرثیه خواندم و چه لب دوخته ام
این سر به خدایی چه قضاوت بکند
از وادی عشق ترک ساحت بکند
من در عجبم ز حکمتت ای ساقی
حیران شده ام ز حکمت یاور دوست
دل بین که به نور عشق رحمت بکند
شرمنده ام آن بدی که کس من کردم
بخشیده ام آنچه خود به هر من کردم
خلق تو چو آیینه خود دانستم
هر آنچه که خلق کرده آن من کردم
کافی است به تا کی بکنی مرده پرستی
عاقل شده، قربان بکنی عالم مستی
بی عشق نیابی تو مگر بال بسوزی
شهر ملکان گردی و خلقش بپرستی