عشق سوزاند مرا عقل بشد خاکستر
سر حق داد نشانم شدم از خود بهتر
دود خوردم ز چراغی که سرایم بنمود
شهر حق گشته، نجستم من از آنی سرتر
طاقتم طاق شده سوی مصلا دارم
شربتی ده که بسی حال محنا دارم
شکر گویم به فراقی که به حکمت بدهی
زهر شیرین و بسی منت بنا دارم
شمس محراب من و آیینه ایمان من
مهر و عشق در سینه و آن مطلع عرفان من
در پناه حق شوی هر دم عزیز جان من
نور حق و آن دلیل وحدت و قرآن من
نای طوطی بکنم صوت کلاغم شنوند
عشق سر میدهم و ناله جاهم شنوند
حرف نامیزنم و ره به خموشی گذرم
در گریبان بگذار دیده ظاهر بینت
حرف نامیزنم و دل به محنا سپرم
نور حق در دل و آن روی سیاهم (سینه چاکم) نگرند
این شکر گر بدهانم ز نگاهت جاریست
گوش با دل بکن این حرف ز وحشت عاریست
گر سرت از در این معرکه بیرون بکنی)
چشم بر سر چو ببندی و بدل باز کنی
عشق نابیست (صلواتیست) که از نای خداوند بریست (جلیست)ت
اگر این خلق نمیبیدش این در گران
تو فراموش مکن خلق بشو ناجی آن
حب خلق است تواند برهاند گیتی
آن حبیبی بشو کز خالق آن زاده جهان
آنکه عاشق شد و دل داد به بازار فنا
گوهری داند و در را نکند خرج بلا
راز دل آن ده که عشقی بدهد خلق خدا
نه به هر کس که کند سر ازل (اثر) بهر جفا
من دلت دیده ام و آیینه خود یافته ام
سر رها کرده و دل را به خدا باخته ام
خود حقیری نگرم دل به دلت بازم باز
به خدایی برسم گرچه که چون یاخته ام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر