من بنام دل معشوق گذشتم بگذر
در پس آینه ها نور بگشتم بنگر
بس سوالات بکردم ز سر حیرانی
قفل هایی به رهایی بشکستم بنگر
سر به محراب رخش داده ام و آزادم من
دل ز هرآنچه بجز اوست بشستم بنگر
چه قواعد به تمنا بشکستم ز رضا
بس قضاوت شدم و لب نگسستم بنگر
آنچه خواندم به اوستا و به قرآن همه هیچ
به همه مذهب و دین پشت بکردم بنگر
صد ها بار بخوردم بزمین بی افسار
شکر بس گفتم و از پا ننشستم بنگر
در میان شرر و دیو و همه گمشدگان
من نگارم به فنایی چه بجستم بنگر
در همه کوره رهان هر چه بجستم نابود
عاقبت ذره غباری بپرستم بنگر
در به اسرار گشودم به کمان ابروی تو
در بدنبال خود از پشت نبستم بنگر
آنچه شری تو بپنداشته ای خیر خداست
جز از آن هر چه دگر دیده ببستم بنگر
آنکه عاشق نشده بس چه قضاوت بکند
دست از عقل و سوالات بشستم بنگر
من به دلتنگی تو مرثیه ها خواندم و بس
چه خیالی که هرآن پیش تو هستم بنگر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر