داغی است بدل تا که نبینی، ندانی
عشقی است بدل، زان چو نسوزی، نخوانی
سرد است بدونت، چه غریبم به چنین دار
از محرم دل خواسته ام بلکه بمانی
از جا که پریدند، پریده است ز جانم
آن لعل ز ما رفت، بجا مانده کمانی
در شهر مصیبت زده جان غرق جهان شد
از ماست که برماست اگر این تو بدانی
محتاج شدم عشق، چنان سینه بسوزم
عاشق که شوی، پرده اسرار درانی
در لحظه که بر آینه ای رو بنمایی
آن خانه که با عشق بسازی در آنی
یک عمر دگر رفت به کام چه افسوس
از هر چه رهی محتمل گیر همانی
هر آنچه کنی آنی و در گیر همانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر