از مرحمت این باور از داور مان آمد
این سوخته چون جان شد آن سوخته جان آمد
از خانه چو ول گشتم دردی به نهان گشتم
کو بود ز دل پر زد کی شد به فغان آمد
در دایره گردون نادیده قضاوت شد
در دامن او بیجان تا مرز جهان آمد
دردی که نشد مرهم باز از نفسی درهم
آن سوخته خاکستر شد زان به نشان آمد
از خمر خبر برخاست چون دل به شرر برخاست
خمار خمار آن شد از عشق به جان آمد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر