این درد کو ز عشق تو آمد به جان خریم
راهی گشوده از در لطفت به باوریم
چندی است عشق در دل ما خیمه ای زده
اندر عجب چو پر به هر آهی شناوریم
عشقی بگیر و عشق نگار و ز عشق گو
از عشق رو چو ما که درختی ز داوریم
از هر چه بگذرد سخن دوست خوشتر است
نایی بده که غرق سخنهای آخریم
سعدی بیا که غرق سخنهای آخریم
عشقی ببرد بیخردی، بیخودی بماند
از بیخودی چه باک ز دربار برتریم
از نایی و نفس ز ازل عشوه میخرم
این شد که ما ز جور و جفا بهره میبریم
عهدی که بسته ایم رها از هر آن غم است
از دوریت خمار و نظر بر هر آن دریم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر