چه جمالی، چه وصالی، بشنو از من خاکی
بجز از شمع که داند ره دلداده و نایی
به درت بس چه بخفتم، سرم از باد بشستم
به عدم راه نجستم، بجز از مست و خرابی
رمق از شانه تکاندم، به مثل جامه دراندم
به رهت، من بکشاندم، چو شیاطین به تباهی
دل بدادم به رفیقی، که سرش در ره او داد
به دگر هر که بدادم، سبب رنج و سیاهی
رخ من از شب گیست، شده آیینه کیشت
دل من درد و ز ریشش، بدهم نای جدایی
شب من در ره تو آن شب بیدار خدا شد
جور گشته است بمن، مانده ام و درد دو راهی
چشم من مانده بدر تا ته نفرین وصالت
مانده ام در طلبت، نیست بمن ذره جاهی
به ندایت شده عریان، قلمم جاری فرقان
بدهم هر چه بجز توست، ندارم پر کاهی
نفسم بسته به نایت، شده دلتنگ بغایت
بجز از نی که بداند، ز نفس، باور و نایی
قسمت دوم
به میان ره پردیس، شده ام در چه ابلیس
سر من خیره و دل در طلب شاهد مانی
سخن از سکه بیفتد چو تب سکه نیفتد
منم آن در بدر و نیک تو ام شاهد و بانی
به چنین بازی گردون، شده ام مرده بی خون
ره بی منزلتم خوش به دمی در تن فانی
مه و خورشید و خدایان، شده بس باور یاران
بجز از سوخته دل سر ندهد راز نهانی
شه بی منزلتم، بین، شده ام ساقی مسکین
سفر سنگ بباید، چو ندایت به رهایی
ره بهزادی تو روشن و پر شاهد اعلی
تو بشو شمس و بتابان ز رخت نور نهانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر