عقل افسارش بدر گشت و سرا آواره گشت
باد و طوفانی بپا گشت و دلم بیخانه گشت
سر کشم زهری که از جانت بشد برمن روا
درد بی درمان بدارم آتشم بیمایه گشت
شراب عشق تو نوشیدم و چکارم کرد دلم به عرش نشاند و ز سر نزارم کرد هزار بار بکردم ز عشق توبه به حق که ناشوم به تو عاشق که بس خمارم کرد غلام آن...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر