من خلایق در رخت دیده گرفتارت شدم
منتظر، دیوانه و شاهد به هجرانت شدم
هر دمی چون قرن بر من باشد و خون جگر
جاری است و آن شهید راه جانانت شدم
آن رخ پر رمز تو من را گرفتارش نمود
خواب برد و ذهن را غرق معمایش نمود
درد بس خورده ز سیلی رخ چه عنابی نمود
نیست چاره جز که دل خود را به معنایش نمود
درد خورده رخ ز سیلی سرخ دارم الغرض
من بحر طویلی ز فراقت بنویسم
چون قافیه تنگ است ز جانم بنویسم
در بحر عجب زورق عشقی چه برانم
با خون بنگارم سخنم، چاره نبینم
غریبم در چنین دنیا غم بیگانگی دارم
بریدم از تعلقها چه بالا عالمی دارم
بگشتم عاشق چشمی که بندی از دلم بگشود
بگردم من بقربانت اگر من قابلی دارم
آنوقت که یار بر من این تحفه بداد
مال و لقب و کرسی و خوابم بستاد
شمسم بنمود و رخ ز دیدم به نهان
مجنونی من را به فراقش بنهاد
وقت معراج است و بار من چنان سنگی شده
قبله ام تاریک گشت و در سرم جنگی شده
با زبانی الکن و با دل گرو در عشق او
دوستدارم من کسی کو رنگ بیرنگی شده