ما ز ایل و خاک و مهتاب و درم دل کنده ایم
خال لب دیده ولی در پیچ مو گمگشته ایم
چاه بی آبیم و لب پر نقش از دوری زتو
در پناهت گشته ایم از بسکه دل بشکسته ایم
آنکه درویش نفس خسته ز دجال شناخت
محو معشوق شد و جوهر اقبال شناخت
هست در کرده و ره سوی فنایی بنمود
در زمین زیست ولی حال ز احوال شناخت
نفسی نیست به من، داغ به این سینه گزاف
گشته رویا پر شیطان و سرا پر ز شکاف
دور دیوانگیم طی نشده در حرجم
اندر این معرکه مشغول سماعم و طواف
ما بر رخ تاریخ شده، شاهد خلقیم
معمار نبردیم ولی دشنه به حلقیم
بعد ملکوتی بنماییم چو خواهی
مجنون تماشای رخ و مکنت حقیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر