آن رهی کز طلب نرگس بیتاب نماست
یک ستاره است که افروخته در راه خداست
به ندای دل اگر دست بیابی بینی
که به هر راه، همی رهبر و منجی ز بلاست
در آن حرمی که عشق در نای نواست
آنکس که سری بداد، رقصان به فناست
دل را بشنو بگوش جان ز عالم غیر
کان متصل حق به فنایی چه رهاست
صد رباعی نه بسر بلکه بدل خواهم گفت
این صدا نیست زمن سوی زحل خواهم گفت
این ندا نیست ز من مه به غزل خواهم جست
چو قضاوت به کنار و به خموشی خوانی
بگشایم در روضه بجدل خواهم گفت
اینهمه عشق که او در رخ مهتاب نهاد
جلوه یک رخ شمسی است که دلدار بداد
آنچه یاران رهت در ره این به جستند
قطره آبی است درون صدف ناب نهاد
آنکسی در طلب نرگس عطار شتافت
داغ بر دل شد و افلک به دلش جای بیافت
آنکه از نام تو بر قله افلاک شتافت
سر مویی بگرفت، جاجم عطار ببافت
ای رها راه تو بس تنگ به اصحاب بشد
هر صدا جز سخنش باد ز مرداب بشد
به خموشی بگذار این ره و بگذر به صلاح
چون صدایی که ز سر خواست پر از تاب بشد
منم آن مرده که بهر بدنم جایی نیست
بدر خانه تو مانده ام و نایی نیست
لحظاتی که گذشت در بدن زار به من
دمی است بر من و این تن بدن غایی نیست
چو که یار تن تو گشت به بازار جفا
این ستم او بنهاد و تو به ره باز بیا
گوش بر کن ز سر و راه فنا پیش بگیر
چون ندای سر او به ز دلش شد به بها
این سخنها که برت من به نهان میگویم
در هفت افلک ملک است ز جان میگویم
گر به نادانی و محنت بگزاری به کنار
این اجل سر شده و بیسر از آن میگویم
اجل امروز برم جان ز تن زار خرید
سر و پا شست و برم ابیض زنار برید
من به این دهر ندارم دگر آن کاری چند
که بجز خواه تن و دیده بسر یار ندید
این سخن نای خداییست که بر من جاریست
تو که باشی که سرت ارزن درگاه بریست
این ندا نای نهایی است که بر تو بدمد
راه سر عشق ندارد که بدل راهی نیست
زاهد از عشق رخی بر در بنده منشین
راه پر مهر بدل گیر و به پیشش بنشین
گر صدا نیست مدد بهر گرفتار نفس
خمشی پیشه کن و بر سر راهش بنشین
این جهان بهر تو و راز خداوند جلیل
روزیت داده به باور سر خرما به نخیل
تو که خود راه بجستی ته چاهی باشی
که بجز او نتواند بردت راه خلیل
تو که از مصلحت خلق بدانی هیهات
تو که باشی که بدانی ره مرشد ز جهات
ره برایت بنهاده گذر و هیچ مپرس
که خموشی بشد ارجح بر تو همچو صلات
منم آن مرغ زبان الکن بیتاب صفا
سر پر درد بدارم که نیایم به صدا
لغتم تنگ بیاید به جدال سر خلق
سر پر باد برم سوی رهش بهر خدا
من به مسلخ تن خود باز بسی دادم پیش
جان به تسلیمی او داده و حق دارم کیش
تو که در سر ز هوای سر و افسر بخوشی
وای بر من که ندیدم ره او مرهم ریش
وای بر من که ز مسکینی خود بیتابم
در دلم روشنم و بهر جلی میدانم
گر صدایم نرسد بنده مسکین چه غما
به خموشی خوشم و بهر فنا میخوانم
راه بنما که در این روز ازل سر شده ام
درت از یار بجوییدم و ول گمشده ام
اندر این راه که اندر خم آن واماندم
ببرم من که بسی گیرم و بس دلشده ام
دل بر افروز که تا روضه رضوان بینی
سر بینداز که تا دولت سبحان بینی
جان بیامیز به هر دم به ره نور رخش
چشم دل شوی که آن پرتو یزدان بینی
در بدر شو که به ره مطلع قرآن بینی
یار گمگشته بسی در ره هجران بینی
خود و خلقت بفراموش که این روزی چند
به فنایی تو رها طلعت جانان بینی
ای فلک بی ره او بس که چه حالی دارم
غم درماندگی و راه جدایی دارم
به فروغش و به گمراهی و بر باد فنا
از جهان رسته ام و داد رهایی دارم
آن قلندر که به سر داد خدایی میکرد
ته چه در ره او گریه و زاری میکرد
شمع مرشد به کنار و بدلش گنجی بود
عقل مسکین به شهی عشق به فرمان میکرد
آن سرشکی که ز چشمت به غم آزاد بشد
شست اندوه دل و بانی میعاد بشد
در فراموشی هر آنچه ز او باش بهوش
که فراموش بجز حق دلش آباد بشد
در این حرمی که عشق افسانه بشد
ساقی ننما رخ که شقی خانه بشد
آن مست که پی می ره افسانه بشد
بیخود ز خود و عاشق و دیوانه بشد
در خانه حق که مهتران راه دهند
آبی به من تشنه بیراه دهند
گر نیست توان درک بینام وجود
هر ارض به قدر وسعتش آب دهند
آنها که ندای حق به زر بفروشند
در کعبه سکندرند و خم مینوشند
هرچند ردای حق بتن میپوشند
در محضر حق نشسته و بیهوشند
من ز نظم سوم اندر روی تو بس قصه دارم
نظم را دادی به یادم کان نشان برسینه دارم
آتشی در سینه و مهرت به چشم و دیده دارم
عشق عشاق همه افسانه ها در سینه دارم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر