دل را بزن به آب و این قصه را رها کن
رحمی به حال و جان مسکین مبتلا کن
عمری به ناله بگذشت تا از جهان ببرم
حال از جهان بریدم من را ز خود جدا کن
حالا ز آن بریدم من را ز خود جدا کن
تاب دل روانه کو گشت سرمه دانه
تاریک شد زمانه رحمی به چشم ما کن
گاهی به آب دیده از ما چه دل بریده
دل بسته و ندیده، خوان و ز نی نوا کن
شرمنده وجودی کو جان دهد به بودی
ما را ببرد و عودی نذر عزای ما کن
شرمنده هر آنم رهبر به موبدانم
شاهی که تو ندانم، نایی به نینوا کن
درد خمار فهمید هر کس خدای خود دید
این را که داد جز او تعظیم مصطفی کن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر